تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

من قلب پاکم را می خواهم

 سلام به صداقت و پاکی کودکیهایمان

خدای من من کودکیم را می خواهم 

چشمان معصومم را وقلب پاکم را

همبازیهایم را وعروسکهایم را

وصداقتم را ....... 

شعری از من ....

می خواهمت سخنی گویم از شراره های عشق

گر خود ندانی و ندانسته خود کنی فدای عشق

ماگر که سوزنی زاین ره تاریک جان گرفته ایم

صد جان برای دیدن آن کرده ایم فدای عشق

از گریه های شبانه ام مپرس تا نگویمی به تو

چون ما هزارگریه عاشقانه کرده ایم زنای عشق

وزداشته هایمان نگو که باخته هایمان شدند

افسوس که وای زنم و ترسم از هوای عشق

گویی که ناف مرا با عشق تو بریده اند

اکنون که بی کسم و نیست در منی صدای عشق

دستی بیاور و با آن گره گشای معمای دل

من با تو وتو بامنی می شویم خدای عشق

به یاد تو

 

 

 

 

خواستم ادبی بنویسم اما نشد  پس به سادگی کلماتی از جنس بلور 

 

اولش خواستم  بنویسم تمام غزلهای من بی تو ناتمام ماند اما نشد وبعد خواستم شعر  

 

بنویسم 

  

اما ناتمام ماند 

در فکرتو  تمام غزلهای من بقا  شدند       چون برگها ز  دامن دشتی رها شدند

 

دریاد من همیشه گل یاد ت  شکفته است     از گریه های من    

هرشب خیال تواز من عبور می کند    

         

 نتوانستم تمام کنم  ماند مثل خیلی از چیزها که در دلم ماند مثل خیلی از چیزهایی که   

هرگز به تو نگفتم  

اما به هر قیمتی شده می خواهم بنویسم  

فقط نسترن های داخل باغچه می دانند که طول بالهای پروانه چقدر است . 

کلماتم را می نویسم وپا ک می کنم فقط خدا می داند .که ارزش لحظه هایی با  

 حسی عجیب  چند می ارزد باران خوب می داند که ارزش قطره هایش را قدم  

 

های عابران پیاده رقم می زند وگلبرگها خوب می دانند که شاعران چه لحنی دارند 

 

 زمان گذشته است  من روی ایوان نشسته ام وباغچه را نگاه می کنم باران می بارد 

 در گوشه دیوار مورچه ای از  دیوار بالا می رود  من گلبرگهای خشک سده را از 

 

 دفتر خاطراتم بیرون می آورم وپرت می کنم داخل حیاط وداد می زنم

تورا من تا قیامت دوست دارم                 زاول تا نهایت دوست دارم