تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

....

حتی اگر تمام کوچه باغ های خاطره را جارو کنم  

حتی اگر تمام قابهای زندگی را عوض کنم  

حتی اگر ذهن مغشوشم را به سکوت وادارم  

حتی اگر چشمهای مانده به راهم را ببندم   

چگونه می توانم دلم را ساکت کنم  

 

من نمی توانم  

 

من تو را به خاطره نه به خاطر می سپارم  

 

تو هم مرا به تو هم یک دیدار مهمان کن وگرمی لبخندت را به من ببخش 

 

 تا من لبخند که هیچ تمام خودم را مهمانت کنم  

 

برای من از تمام روزهای مانده در بی قراری نگو که من روزهایم را با بی قراری در  

 

تقویم روزانه  خط  می زنم  

 

قدمی بردار ومرا به میهمانی گنجشکها ببر تا لبخندی روی لبم نقش ببندد

واقعا دلم گرفت

نمی دونم چرا از این که به وبلاگ بچه ها سری زدم دلم گرفت  واقعا نمی دونم چرا  ؟    یه سری به وبلاگ بهمنی ها زدم انگار هممون یه درد داریم که نمی دونیم با کدوم دال باید بنویسم ونمی دونیم که با کدوم صدا داد بزنیم تا کسی بشنوه  

 

 واقعا دلم گرفت 

 

 

داشتم تو اینترنت این ترانه رو دانلود می کردم که شعرش رو تو بهمنی ها پیدا کردم  وچقدر به گریه ام خندیدم 

  

 

سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

عشق الهی

 

 

 رمضان

 

  امیدوارم آخر این ماه  سربلند بیرون بیاییم  اگه خدا توفیق بده

  

 

 

وای که بعضی از شعر ها آدم رو دیوونه می کنه

 

 

 

تقدیم به تو که عمری نفسم بودی  

 ونفسم را عمری ربودی 

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.