تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

فردا پوتین هایمان را می بندیم

ساکمان آماده است سرمو کچل کرده ام  فردا باید برم  

 

الان فالی زدیم به حافظ

   به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

 تعبیر :در کاری که در پیش رو داری مردد نباش که در کار خیر نباید تأمل و درنگ کرد. نا امیدی و دلسردی را از خود دور کن و با درایت و هوشمندی از موقعیت ها استفاده کن 

 

دیگه خدا حافظ

مانده به تنهایی

یه بار منو مهدیون داشتیم با هم حرف می زدیم بهم گفت دوست داری در آینده چی کار بکنی ؟گفتم دوست دارم یک میلیارد پول داشتم و با هاش یه موسسه خیریه راه اندازی می کردم بهش گفتم دوست دارم شادی دیگران رو ببینم در جوابش یه حرف خیلی جالبی بهم گفت  

بهم گفت :این مهم نیست که تو پول دار بشی وبعدش دل دیگران رو شاد بکنی مهم اینکه با همین چیزهایی که داری این شادی رو در دیگران ایجاد بکنی. 

 

امروز از تنبلی وشاید از این که دلم می خواست تو خونه بمونم مسجد نرفتم وچه شبی هم مسجد نرفتم گاهی وقتها دعا کردن تو تنهایی لذت بخش تر از جاهای دیگه است .شاید امروز این طوریه؟ 

امسال  شب نوزدهم و بیست و یکم رمضان خیلی خوب حال نداد ولی پارسال محشر بود از یادم نمیره . 

این روزها خیلی خستگی ویکنواختی رو تو زندگیم احساس می کنم کار خاصی ندارم صبح تا شب یا تلویزیون می بینم یا کتاب می خونم وبا با کامپیوتر ور می رم وفیلم می بینم منتظرم  اول شهریور بیاد دوست دارم صبح زود بدون اینکه به خانواده بگم یا دوستانم ،بزارم برم  نمی دونم چه حسی داره که دوست دارم اینطوری باشه  بعضی وقتها اساسی با خدا وخودم خلوت می کنم خدا رو شکر این روزها رابطه مون بد نیست  اما دلگیرم، الکی، همینطوری ، یاد یکی می افتم عجیب هوایی میشم  وعجیبتر اینکه من به پایان می اندیشم نمی دونم با خودم چند چندم ،یه چیزی تو زندگیم هست که نیست ودلم می خواد اون یه چیز رو پیدا کنم ،نمی دونم ،

 تا حالا این حس رو تجربه نکردم نمی دونم............

 

 

 

 

 

 

دیگه ما رفتنی شدیم

زمان اعزام:91/06/01 

 

سازمان بکار گیرنده: نیروی انتظامی  

 

مکان اموزش :مرکز شهید رجایی کرمانشاه

 

 دیگه ما رفتنی شدیم    

 

از همین الان دلم برای همه تنگ میشه  

 

اگه اومدید اینجا دیدید که به روز نیست حتما نظر بدین به هر حال فکر نمی کنم زود زود وبلاگ رو  

 

اپدیت کنم اما حتما هر چند وقت یه بار از سربازی اینجا می نویسم   

 

راستی تو این شبهای قدر ما رو هم دعا کنید  

 

از دوران سربازی نمی ترسم استرس هم ندارم  فقط سربازی برام مبهمه نمی دونم دو سال می  

 

خوام چی کار کنم یا اصلا کجا  می  خوام برم  فقط خدا به خیر کنه .این روزها صبح می رم  

 

اموزشگاه رانندگی ، یه مربی دارم  

 

عصبانی  که میشه ادم انقدر ازش می ترشه که نمی دونه چی کار کنه ..... اخلاقش خوبه 

 

 قیافه اش ترسناکه ، 

 

  

  

دلم می خواهد

این روزها با سکوت حرف می زنم سکوتی که پر از ناگفته هاست دلم پر است از حرفهای ناگفته ای که ای روزها بر دلم سنگینی می کند کمی خسته ام و کمی افسرده دلم می خواهد بخوابم وده سال بعد بیدار شوم  یا مثل فیلم مردان سیاه  پوش دلم می خواست با اشعه قسمتی از خاطراتم را پاک کنم  همان خاطراتی که اگر دوباره زندگی کنم هر گز اتفاق نخواهد افتاد


چقدر خوب می شد از این دوره بحران با موفقیت عبور کنم  دلم هیچ چیز نمی خواهد جز آرامشی مطلق که ساعاتی را روی چمن ها دراز بکشم وبا خودم ترانه ای زمزمه کنم دلم می خواهد با یک آرامش خاصی بنشینم و غروب آفتاب را ببینم  ویا حسی که زیر باران راه بروم


دلم می خواهد خودم را پیدا کنم دلم برای خودم تنگ شده است برای خودم