تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

اوضاع واحوال این روزهایم

اون سری که اومدم مرخصی یه بار که رفتم از مغازه یه چیپس با یه رانی خریدم فروشنده گفت میشه دو هزار تومن

گفتم :اشتباه نمی کنید  چیپش دونه ای 400 با رانی دونه ای پونصد میشه  900 تو من دیگه

گفت :چند وقته تو شهر نبودی  یه دو ماهی هست که گرون شد .

من هم که شاخ در آورده بودم پول رو دادم از مغازه خارج شدم حالا باز جای شکرش باقی بود چون من تو فیلم  اصحاب کهف دیده بودم که نه تنها به اونهایی که از غار اومده بودند . غذا ندادند بلکه پولشون رو هم گرفتند وبه جرم پیدا کردن گنج مامورها رو خبر کردند باز جای شکرش باقیه که فروشنده به صد و ده زنگ نزد.خدا رحم کرد

فرقی نمی کنه احوال ما مثل اصحاب کهفه فقط من چهل و پنج روز نبودم اونها 109500 روز ،زیاد فرقی نمی کنه،

یه ایمیلی برام اومده بود که نوشته بود با 40میلیونی که به خودرو 206 میدین می تونید این خودروهای خارجی رو بخرید ویه لیستی از بهترین خودروهای خارجی رو آورده بود ، اگه گرونی برای تحریم ها بود هیچ مشکلی نداشت قابل تحمل بود .اما چون به خاطر بی لیاقتی مسولان خودمونه وبه خاطر یه عده آدمهای الاغ که اجناس رو احتکار می کنن قابل تحمل نیست ولی خوب سطح خرید میاد پایین مثلا ما که بادوستان قبلا هفته ای لااقل دو بار بیرون غذا می خوردیم شاید دیگه نخوریم یا شاید ملت تصمیم بگیرن آجیل شب عید نخرند .

این روزها ساعت 10 از خواب بلند میشم فیلم می بینم دوستان رو می بینم ، کلا بی کاریم،

امروز چهار چوبهای درهای داخل خونه رو رنگ زدم

دیروز یه سری به سپاه زدم تا یه ماه کسری بسیج برای خدمت گرفتم اون هم فقط یه ماه یه سربازی اومده بود از وضعیت سربازی گله می کرد وقتی من وضعیت خدمت رو براش گفتم.یه تشکری از خدا کرد و رفت .دیگه فکر نکنم ناشکری کنه،

این روزها بدجور احساس تنهایی می کنم ، نگران آینده ام ،کار ،ادامه تحصیل ...........

شعر جدید من: افسانه می شوم

با نگاهت یک شبی ما را چه حیران می کنی


وان دگر شب می شود ما را چه حیران می کنی


روزها از وصل خود ما را خبرها می دهی


چون قرارش می رسد فردا پشیمان می کنی


در بهارت ای گل خندان چه گویم در سخن


برگ پاییزم مرا افتان خیزان می کنی


عاقبت روزی که ما را در غل و زنجیر عشق


می نهی در بندها همچون اسیران می کنی


یا مرا می رانی از خود یا نجاتم می دهی


این قمار عاشقان است آنچه با جان می کنی


صد هزاران بار اگر بازیچه دستت شوم


باک از این بازی نباشد رقص جانان می کنی


می شوم مجنون کویت می روم صحرا به سویت


آخر افسانه این باشد که تو شورمستان می کنی