تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

دوباره باید بند پوتیهایمان را محکم کنیم وبرویم از این شهر از این شهری که مردمانش دوستش ندارند این شهر با این همه طرح های بیست و چندی ساله اش با این همه چاله چوله های خیابانهایش با مردمی که این روزها دارند در گیر و دار این زندگی رنگی ،رنگی می شوند .با مسولانی که دارند دل به منشی هایشان می دهند.با ......... 

 

 برای من چه فرقی می کند اصولا اعتقاد دارم جایی که بچگی آدم در آنجا سپری شده باشد شهر هر فرد آنجاست زیرا خاطرات بچگی رهایش نخواهد کرد من مثل خیلی از همشهری هایم که تا پایشان را از این شهر بیرون می گذارند شروع می کنند به تعریف از شهرهای دیگر نیستم اصولا این روزها می گویم هیچ شهری شهر زنجان نمی شود . همینجا خوب است هوا هم آفتابی است . 

 

 تا پایت را از خانه بیرون می گذاری از دیدن این همه عروسکهای عجیب وغریب که در خیابان ها نمایش خیمه شب بازی اجرا می کنند عصبی می شوی مگر چند نفر می توانند از دیوار حماقت بالا بروندو خود کشی کنند مگر چند نفر می توانند هر روز بی آنکه آب از آب تکان بخورد رنگ عوض کنند . می شود؟؟؟؟؟ آدمها هر روز که از خواب بلند می شوند دستشان را دراز می کنند وبه انتخاب خودشات ماسکی را از روی دیوار بر می دارند وبعد دیگر خودشان نیستند وخودشان را بی آنکه بفهمند زیر رفتارهای نمایشیشان نابود می کنند اما تا به خود می آیند نه از آن خود قدیمیشان خبری هست ونه از آن شخصیتی که زیر پوست عاریتی پنهان است .وبعد از اصالت حرف می زنند کدام اصالت؟ وبعد در خیابان داد می زنند که ما فرهنگمان بالاتر است . 

 

 از خودمان می گوییم هوا خوب است یعنی فقط می توانم بگویم خوب است چه فرقی می کند من هم مثل تمام آدمها هر روز با تبسمی اجباری که بر لبهایم می چسبانم وبا دستی که بیهوده برای مردم تکان می دهم چیزی نیستم فقط این روزها لبخندمان روی صورتمان سنگینی می کند انگار این تبسم احمقانه ریتم صورتمان را که از فکرهای بی درو پیکر واژگون است به هم می زند .آنقدر دور این دایره ملال آور زندگی چرخیدیم که رکورد امسال را هم شکستیم نگذاشتیم مهر یا محول الحال خشک شود .نگذاشتیم نگرانی برای این ماهیهای قرمز به سر انجام برسد گفتیم ماهی شب عید همین است دیگر وهمین به سر انجام نرسیدنها آزارمان می دهد . هیچ چیزی نیست هیچ کسی ، سکوت ملال آور این روزها خسته ام می کند.

نظرات 2 + ارسال نظر
- دوشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 22:52

خوندمت.
...

منم خوندمت

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 00:01

چند وقتیه انگار قسمت نیست

چیزی بگم... خیلی دلم ریشه

هی با خودم می گم تو یه مردی

یه کم تحمل کن درس می شه



حالم رو این روزا که می پرسن

میگم خودم خوبم... دلم خوبه

آدم بدون شعر یه سنگه

برنوی بی باروت یه چوبه



از عشق می ترسم تو این روزا

عشقی که اول آخرش سوزه

باید سیاوش باشی تا رد شی

اسبت که چوبی باشه می سوزه



من واسه چیزایی دلم تنگه

که خیلی پاک و بی نشون بودن

اون دستای سرد و زمختی که

با نخل و شبدر مهربون بودن



من بچگی هامو دلم می خواد

مشتی پرستو یه کمی گنجشک

مادر بزرگم رو ... که پر زد رفت

از بس تو این دنیا نمی گنجشک



اون بند پهن مشکی چرمی

که باش در مشکو ببندم کو

جوجه خروس لاری ام چی شد؟

پروانه های پشه بندم کو؟



خونم کثیفه دود این شهره

حس می کنم دلگیر و افسردم

ای کاش می شد با پسر داییم

بازم انار دزدی می خوردم



دلگیرم از این شهر و آدمهاش

از اومدم اینجا پشیمونم

بابام داره نخلا رو آب میده

من... خاک بر سر ... توی تهرونم

همین.....

خیلی عالی بود می ذارم تو پست اصلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد