تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

زندگی یا بازی سرنوشت

امروز رفتم دیدن بابک شیفت کاریش بود ، یه چیزی گرفتم برای شامش بعدش نشستیم باهم فیلم شرلوک هلمز دیدیم  بیرون که اومدم دلم گرفته بود گفتم تا میدان قائم پیاده برم .رفتم نشستم تو پارک وسط میدان روی یه صندلی بعد یه کم با گوشیم ور رفتم وبعدش  رفتم باقالی گرفتم واومدم نشستم روی همون صندلی ومشغول خوردن شدم . یه فرد معلولی روی ویلچر نشسته بود وبه کمک دوستاش داشت آب می خورد توجهی بهش نداشتم اما یه لحظه چشمم افتاد بهش ، وای خدا این فرد همبازی دوران بچگی من بود حالا معلول شده بود خیلی شلوغ بود از وقتی یادم میاد تو بچگی همه از دستش  فرار می کردند اما حالا ........

شنیده بودم  که تو باشگاه یه اتفاقی براش افتاده و فلج شده ،اتفاقا مربی باشگاه یکی از فامیلهای دورمون بود ،(شوهر خواهر زن داداش من ) واونقدر مرد بود که به خانواده همین کسی که فلج شده بود گفته بود هر ماهه به اندازه پایه حقوق یه کارگر بهش حقوق می ده تا زنگد یشو بگذرونه البته مربی هیچ مسولیتی نداشت چون پسره خودش خواسته بود پشتک بزنه اونطوری شده بود تازه بیمه هم نبود ولی خودتون ببینید یک نفر چقدر می تونه مرد باشه  تا مسولیتی که توش دخیل نبوده به گردن بگیره ..........

روزگار بعضی وقتها چه بازیهایی برای ما در میاره انگار نه انگار این پسرک معلوله همون پسری که  که ما چهار نفری هم حریفش نمی شدیم با خودم گفتم خدا بعضی ها رو چقدر سخت امتحان می کنه خیلی سخته ، همه رو سخت امتحان می کنه  وخبر بد برای من اینکه تو خیلی از امتحاناش قبول نمی شم کاش خدا یه ارفاقی  ، یه تبصره ای ،یه تک ماده ای......

دلم گرفت بلند شدم وپیاده اومدم تا جلوی دار القرآن وبعد رفتم خونه دیگه حوصله پیاده روی نداشتم

نظرات 3 + ارسال نظر
پرتابه سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 21:16 http://partabeh.com

سلام عزیز
نوروزت مبارک ...
من یکی از اعضای پرتابه هستم. می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم

محسن جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 23:19

صحنه ی دردنک و شوک آوریه.
منم یکی از همکلاسی هام رو بعد از چند سال روی ویلچر دیدم.

اره خیلی دردناکه

بابک یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:16 http://only-babi.blogsky.com/

برو خدارو شکر کن که تو ناقص نیستی...
البته کچل هستی ولی خب میشه ازش چشم پوشی کرد...

ها ها ها بخند خودت هم کچل میشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد