تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

چشمهایم دوریت را باور دارند اما قلبم هر گز

در ساعت به وقت دلتنگی زمان از حرکت می ایستد تمام چشمانت را می دوزی به در وحس می کنی تازگی باید دری داشته باشد از چشمهایت فارغ می شوی  دلت را می سپاری به گوشهایت اما آنها جز این صدای سر سام اور سکوت چیزی نمی شنوند .وکالت را می دهی به دستهایت ُاما تنهایی غریبانه دستهایت پیداست چیزی نیست و کسی نیست تنهایی در دریای دستهایت جاری است . همه چیز را یک لحظه می سپاری به فکرت تا با یادآوری چند و چونی از خاطرات کهنه اما رنگ گرفته  لحظه هایت را تازه تر کنند اما وقتی چشمها دوری را باور دارند خاطره ها می توانند کاری بکنند نمی شود یک انقلابی یک کودتایی باید کاری کرد . 

باید تمام حست را به قلبت بسپاری درست است این روزها تند  تر از همیشه می زند اما همیشه می فهمد که کسی هست چیزی هست وتو را ......... تازه تر می کند  

 

باید همه چیز را بسپاری به دلت ودستانت را با لا بیاوری به هم قلاب کنی فکرت را پر کنی از خاطره های خوب گذشته ات وچشمهایت را بدوزی به دور ترین نقطه زمین وگوشهایت رابسپاری به ترنم باد بهاری و فریاد بزنی که ...... دوستت دارم برای همیشه نازنین من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد