تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

روزهای پاییز بی آنکه تو با من با شی می گذرد نه خودم هستم ونه تو بی گدار به آب می زنم ومی رسم به لحظه های خوب پیاده روی ،لذت می برم از دیدن آدمهای جورواجوروخسته نمی شوم نه من خسته نمی شوم این روزها آمار بد قولی هایم خیلی زیاد شده است تمام عالم و آدم از من دلگیرند چه عیبی دارد تو هم یکی از آنها من هم یکی از آنها ،با دلگیر بودن تو شاید کنار بیایم اما با خودم چه کنم می توانم دلگیر بودن تو را تو جیه کنم دلیل بیاورم ریسمان ببافم که تو از من چیزی نمی فهمی اما خودم را چگونه تو جیه کنم بگویم خدایم نمی بیند نمی شنود ،از دیدن میوه فروش کنار خیابان از حرفهای راننده تاکسی از هرچه آدم که با عث می شوند به خودم فکر نکنم لذت می برم فرار می کنم آری باید اقرار کرد فرار بهترین واژه برای این روزهای من است .هیچ چیز مثل به خواب زدن خودم در لابلای این دوگانگی افکار، کردار به این لذت نیست چاره ه چیست ؟ من فکرم، به جایی قد نمی دهد خیلی وقت است منتها آن موقع خودم را به خواب زده بودم ولی حالا مدام تکرار می کنم کسی که خودش را به خواب بزند کسی نمی تواند بیدارش کند . شاید این روزها آخرین روزهای بی خیالی باشد خودم را می سپارم به برگهای پاییزی به ابرهای تیره به خنده تلخ مردمانی که از گرسنگی می میرند اما قرمزی لبهایشان را از یاد نمی برند نمی دانم چه کنم بنویسم، بخوانم، بروم، بایستم، نمی دانم،  ترکیب را از یاد برده ام زیاد جسم با روحم هم خوانی ندارد فکر می کنم هر روز دچار خلا اساسی می شوم  ومی شوم هیچ یا شاید این روزها کمتر از هیچ، کمتر از دوران پاک بچگی ، آری کمترم انگار خیلی مانده تا بدنیا بیایم وبچگی کنم وبزرگ شوم،  من نمی توانم خستگی این روزهایم را در هیچ جایی پنهان کنم  من دیگر نمی توانم باید چیزی یا کسی به دادم برسد دیگر تنهایی پیاده روی کردن نمی چسبد باید پاییز را دودر کنم ،وبنویسم زنده باد تولد دوباره، زنده باد بهار ،زنده باد اول خرداد ...

برخورد های جالب با بچه ها

یه بار زمانی که  اول دبیرستان بودم برای یکی از عمه هام عیدی برده بودم دم عید بود و من اولین بارم بود که عیدی عمه ام رو می بردم نشسته بودیم داشتیم میوه می خوردیم بعد من داشتم سیب پوست می کندم  نوه عمه ام که دو سال بیشتر نداشت به من گفت چیکار داری می کنی بهش گفتم  دارم میوه پوست می کنم به من با همون لحن بچگانه گفت  میوه همه ویتامینش تو پوستش ؟؟انقدر خنده ام گرفت که نگو.

یه بار زمانی که تو پایانه تو یه مغازه مبلمان به عنوان فروشنده مشغول کار بودم سال 86 بود  یه همسایه داشتیم که یه بچه ای داشت به اسم سمانه  ،یه روز من جلوی مغازه ایستاده بودم دیدم سمانه جلوی مغازه وایستاده و انگشتشو بالا گرفته (مثل بچه هایی که تو کلاس اجازه می گرفتم ) بهش گفتم سمانه این چیه ،اون هم خیلی با پر رویی گفت این همون انگشتی که مامانم همیشه می کنه تو دماغش  همه همسایه از خنده غش کردن ولی ماما نش سریع اومد بچه رو کشون کشون برد تو  خیلی خندیدیم .

یه بار تو بازار قیصریه که به عنوان فروشنده کار می کردم یه همسایه ای داشتیم که یه دختر کو چولوی خیلی نازی داشت خیلی شبیه عروسک (دقیقا شبیه انیمیشنی که مادر بچه تبدیل به خرس میشه ) بود  خودش می گفت یه بار تو مغازه وایستاده بودم ودخترم که دوسالی بیشتر نداشت نشسته بود رو پیشخوان  ،بعد یه مشتری اومد گفت اقا این عروسک چند بعد دخترم پلک زد و سرش رو برگردوند می گفت هر دو مون خیلی خندیدیم

بچه ها خیلی دنیای جالبی دارن من خودم سه تا خواهر زاده کوچولو دارم که بعضی وقتها کارهای خیلی خنده داری انجام می دن  اوصولا من با بچه ها خیلی زود ارتباط برقرار می کنم  خیلی دوست دارم در آینده یه مهد کودک بزنم