تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

ایمان بیاوریم

تو هم مثل همه تنهایم می گذاری دستی برایم تکان می دهی نه برای دلخوشی من ، برای این که به خودت بگویی من کارم تمام شده است می گویی بس است ومن فقط ساکت می مانم زیاد عادت به تکرار روزهای از دست رفته  ندارم تنهایم که بگذاری می روم به گوشه ای می نشینم با خودم حرف می زنم می بینی همه ما پیش از آنکه به خودمان برسیم بر می گردیم ونمی دانیم که فقط چند نفس بیشتر  تا قله نمانده ،نفس داریم اما هوس را چه کنیم هر کداممان بارمان را می بندیم ودنبال خود دیگرمان می رویم ومی رویم، آفتاب که بدمد روز که بالا بیاید صبح دیگری نیست همان دیروز است شاید کمی سردتر کمی ابری تر کسی چه می داند کارهای تکراریمان را که کنار بگزاری چیزی نمی ماند همان دیروزی هستیم که می خواهیم بگوییم امروز هم تمام شد ؟ امروز هیچ نبود جز دیروز عجیب تر اینکه فکر می کنیم همیشه با روزهای دیگر فرق می کنیم ودل می بندیم به همین چیزهای تکراری وخدا می داند که  حال و هوای این روزهای تکراری من چقدر سرد و بی روح است چیزی شبیه معجزه می خواهد .دوست دارم رفیق این روزهای من ومعجزه ایمانم تو باشی ،باشد شرک را کنار بگذار م وایمان بیاورم به اتمام فصل سرد ؟