تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

پدرم....

روز دوشنبه  26 ام مرداد ماه  قرار بود برم اداره مالیات  ،قرار بود قبض رو ببرم تاییدش کنن ،صبح زود داداشم زنگ زد گفتم بابا از باغ نیومده گفتم نه ،گفت قرار بود بیان .

گوشی رو قطع کرد منم رفتم سر کار ،رسیدم شرکت دوباره گوشیم زنگ زد ایندفعه خواهرم بود بهم گفت بیا بیمارستان موسوی بابام حالش بده بعدش گفت نه نیا بهت زنگ میزنم .گوشی رو که قطع کرد دلشوره گرفتم  لحن حرف زدن یه جوری بود که انگار اتفاق مهمی افتاده  بعدش دوباره زنگ زد گفت : یوسف بیا خونه راه افتادم سمت خونه  تو تاکسی همش به این فکر میکردم که حتما اتفاق مهمی افتاده  دستی به زانوهام کشیدم دلم میخواست هرگز از تاکسی پیاده نشم وهر گز به خونه نرسم  سر خیابون خودمون که رسیدم  داداشم داشت میرفت خونه ائنم سوار تاکسی کردم هیچ حرفی نزدیم هر دومون میدونستیم که اتفاقی افتاده 

خونه که رسیدم دم در شلوغ بود  دیگه تقریبا مطمئن شدم که پدرم فوت شده ...........

زمانه سیاه پوشمان کرد در غم از دست دادن عزیزی که برای هر کس در زندگی مهم ترین تکیه است.


بقیه اش رو نتونستم بنویسم هر بار اومدم بنویسم ضربان قلبم انقدر رفت بالا که نگو 

بماند..........

نظرات 1 + ارسال نظر
ایمان زمانی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 17:57

خداوند روحشان را غریق رحمت کند
الفاتحه

خدا رفتگان شما رو بیامرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد