تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

این روزها خودم را نمی شناسم

برای عطر دلتنگی این روزها ، برای هوای بهاری زمستان ، برای جابه جاشدن این روزهای من درمیان مرز کفر و ایمان شاید بهانه خوبی برای نوشتن باشد شاید این روزها دلتنگ تر از گذشته باشم اما دستانم حوصله روزهای رفته را ندارند که بنشینند و بنویسند از ماوقع این روزهای من ، از اتفاقاتی که این روزها بی برو برگرد می آیند و می روند احساس میکنم رشته ای گذشته ام را از من گرفته است من واقعا حس آدمی را دارم که هیچ ارتباطی با گذشته ام ندارم ،همه چیز را فراموش کرده ام تو را که به گورستان خاطرات سپرده ام پدرم را که چون دیواری برای زندگیم بود از دست داده ام احساس میکنم آدمی هستم که حافظه گذشته اش را از دست داده است از این که بگذریم این روزها مدام در رفت و آمد بین مرز ایمان و کفر گرفتارم من مردی را این روزها دیدم که به خاطر مشکلات مالیش خدا را به سخره گرفته بود نمی دانم باید به حال خدایی که در زمین به غربتی وافر گرفتار است گریه کنم یا به حال خودم ،دو گانگی ، خستگی ،نا امیدی در من این روزها موج می زند هیچ چیز آرام بخشی نیست گرچه کار خوب است دوستان خوبند و دوستان فراموش شده بسیار ، در هیاهوی مواج این روزهای دلهره آور من آرام و بی سرو صدا در ساحل نشسته ام در انتظار ابری ناشناس که ببارد مرا از این رخوت نجات دهد .



تنبل شده ام کتاب نمی خوانم  بیشتر فیلم می بینم  

برنامه می ریزم بنویسم اما تنبلم نمی شود

از دوستان ناراضیم گله مندم وکم کم دارم خودم را از آنها حذف میکنم 

خدارا این روزها عجیبتر گاهی کمتر گاهی بیشتر حس میکنم  قهر نیستم اما چندیست با خدا غریبم

پدرم نیست.....واین یعنی درد ؛دردی که ارام نمی شود.

کار من خوب است اما کار خوب نیست 

بدگمانی به سیاست این روزهای کشورم ازارم میدهد 

از بی فرهنگی این روزهای این جامعه امل بیزارم 

از گم شدن انسانیت سخت رنجورم 

شعر نمی گویم داستان نمی نویسم ،اما هنوز تخیل می کنم 

.........

........

.......

......


سینما - فارست گامپ

(توضیح مختصر : شاید یکی از ماندگارترین دیالوگ های تاریخ سینما، در فیلم "فارست گامپ" رد و بدل شده باشه، جایی که فارست و جنی بعد از سالها دوری، بعد از سالها بی مهری جنی و نادیده گرفتن عشق فارست، به هم رسیده اند و اینبار فارست بدون اینکه ترسی از ناپدید شدن دوباره ی جنی داشته باشه، داره از اتفاقاتی که در سالهای فراق براش رخ داده صحبت میکنه. قسمت آخر دیالوگشون واقعا یه شاهکاره.)

(جنی در تخت خواب دراز کشیده و فارست براش صبحونه میاره)

جنی : تو ویتنام ترسیده بودی؟
فارست : بله. خب، من ...، نمیدونم.
بعضا بارون بند میومد و ستاره ها فرصت میکردند تو آسمون شب بدرخشند. خیلی صحنه ی جالبی از آب درمیومد.

(بعد فارست از خاطرات دیگه اش میگه)
بعضا که برای دویدن میرفتم کنار دریاچه، میلیون ها برق درخشان در آب دریاچه بهم چشمک میزند. مثل دریاچه ی پایین کوه، که عکس کوه می افتاد تو دریاچه و اینطور به نظر میرسید که انگار دوتا کوه وجود دارند، یکی بالای یکی دیگه.

یا بعضا که برای دویدن میرفتم به کویر، خورشید در افق نمایان بود و اصلا نمیشد فهمید کجا آسمون تموم میشه و کجا زمین شروع میشه.

(بعد از مکثی کوتاه و فکری عمیق - عکس زیر پست مربوط به این صحنه است.)
جنی : کاش در طول اون روزها و سالها کنارت بودم .

فارست : بودی! همیشه پیشم بودی!

(بعدش چشمای جنی پر اشک میشه و دست فارست رو میگیره و میگه)
جنی : دوست دارم.

فارست گامپ - 1994

"Jenny : Were you scared in Vietnam?

Forrest : Yes. Well, I-I don't know. Sometimes it would stop raining long enough for the stars to come out... and then it was nice. 
It was like just before the sun goes to bed down on the bayou. There was always a million sparkles on the water... like that mountain lake. It was so clear, Jenny, it looked like there were two skies one on top of the other. 
And then in the desert, when the sun comes up, I couldn't tell where heaven stopped and the earth began. It's so beautiful.

Jenny : I wish I could've been there with you.

Forrest : You were."

Forrest Gump - 1994