تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

شعر جدید

 
چمدان تنهاییت را بسته بودی
زیر لب آهنگ رفتن را زمزمه میکردی
در گذرگاه رفتنها آفتاب از آسمان افتاد و شکست
آسمان دلش گرفت باران آمد
ابرها همدیگر را  در آغوش کشیدند
کوچه بوی کاهگل گرفت
دیوارها سرازیر شدند سمت نبودنها
برایم دست تکان دادی
قطار رفت
من ماندم و  یک ایستگاه خالی ......
زمان گذشته است 
ایستگاه بارها پر و خالی شده است
اما هنوز من مانده ام و یک ایستگاه خالی
با قطاری که رفته است
  شاید روزی آفتاب بدمد
دیوارها بایستند به سمت بودنها
ابرها در آبی آسمان  تاب بخورند
اما خوب میدانم 
قطار رفته به ایستگاه بر نخواهد گشت