برای زندگی

درگیرو دار طلسم شده ی این روزهایم

..

چنگ می اندازم به هرچه دوروبرم هست

تنها برای ارام یافتن این ذهن مشوش

و میدانم هیچ کس به جز خودم 

در من  جا نمیشود

اما بی تابی میکنم

و به زود میخواهم  بخزم لا به لای زندگی  

تا که باری از دوش ِ فکرم بردارند

که بدانند

  صبورم

که جای من نیستند  که  بدانند

صبورم

..



فالاچی می گوید: «نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم چه فایده ای دارد» و همین جمله ی ساده چقدر بزرگ است. اگر نباشی، اگر نخوانی، دیگر نوشتن یا ننوشتن چه فرقی دارد وقتی تمام خط ها و اشارات به سوی تو می رسد.
گمان می کنم اولین شاعری که از کنایه و استعاره استفاده کرده است هم به همین مشکل دچار بوده. شبیه من. که مجبورم تو را در دل واژه ها و عبارت ها مخفی کنم تا در متن ریشه بدوانی و گل کنی؛ که شاید روزی این گل گذرش به گلدان قدیمی روی طاقچه ات بیفتد و تو بشناسیش. می دانی شیرین ترین و زیباترین لذت های دنیا هم تا وقتی تقسیم نشوند بی مزه و حتی گاهی تلخ و گزنده اند. اگر نباشی که شعر را بشنوی، اگر نباشی که قلمم را ببینی، اگر نباشی که صدای سازم را معنا کنی؛ تمام ادبیات و هنر را ویران می کنی. هنری که تقسیم نشود، شور و ذوقی که شریک نداشته باشد؛ دروغین است. اگر نباشی دنیا لنگ می زند یا، … دنیایم لنگ می زند.
نمی دانم از کدام برگ خاطراتم دیگر پا به پایم نیامدی ولی میدانم که داستان کتاب را عوض کردی. این داستان دیگر دانای کل ندارد؛ اول شخص روایت می کنم: «دارم کلمه به کلمه جستجویت می کنم در بند بند این کتاب نیم بند! پیدا شو. اگر هم پایم نباشی دیگر پای ادامه نیست.»
نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم ؛ فایده ای هم دارد؟!

صبحی ِبزرگ

تحلیل میرود

تمام ِ من

این روزها

...

این عصرای تابستون

عصرای بهار هم

تو سن و سال 27 سالگی شاید

...

نمیشه دوام اورد خونه رو

یه دوستی..یاری...قدمی باید زد

هرچی هم فیسبوک و تلگرام و وایبر نداشته باشی که به کارات و برنامه ات برسی

بلخره یه ساعتی از روز...مثل همین عصرگاه های دلگیر

دلت میگیره خب

و تنها پناه میبری

به کتاب هایی که همدم تو ان.

گاهی به روزایی فکر میکنم که شاید تنها ی تنها باشم

میبینم دوست داشتن و درد و دل با این کتاب ها

بهترین ارامشو میتونه بهم بده

...


دلهره ای ندارم

:)

چرا که تمام تلاشم را میکنم.

حوصله نداشتم

یه دلگرفتگی...عادی معمولی

بعد یه دوست میاد تمام تلاششو میکنه که تو دلت نگیره

مرسی دوست:)

خارج ِ قسمت

اینجا

میان این کلمه ها

 

خودم را به هزاران کلمه تقسیم کرده ام

 

تو شده ای خارج قسمت ام

 

خارج از قسمت ام

 

قسمت ام از زندگی ...

 

باقیمانده هیچ ،

 

از من ...

شناخت یعنی بدونی چه چیزایی تو زندگی طرفت ارزش به حساب میاد

شناخت یعنی بدونی  نوع و شکل  کمبود و نداشته هاشو

 و چقدر تاسف این نداشته ها رو میخوره؟دوزش بالاست یا پایین؟

تاسفه چقدر تو رابطه اش تاثیر میزاره

اصلا باید بدونی با این تاسفه داره زندگی میکنه...یا نه؟

شناخت یعنی بدونی 

تو با خلاء ی که داری واون با خلاء ی که داره

میتونین با هم پرش کنین ایا؟

وخیلی مهمه

سطح رضایت ادم..از وضعیت کنونیش


و رضایت یعنی

با تو راحتم..با تمام خلا و نداشته و تاسف هام

با تو راحتم..با تمام خلا و نداشته و تاسف هات

با تو راحتم 

همونطور که تو تنهاییم با خودم راحتم

به شیرینی خوردن یک هندوانه خنک در ظهر دم کرده ی تابستونی

.

.

.

هروقت به این سطح رضایت رسیدین خوشحال باشین و امیدوار.

پی نوشت:

دونستن نوع و شکل نداشته ها و کمبود ها...مهم تر از دونستن ظرفیت و توانایی و ویژگی های مثبته.چراکه مثبت ها همیشه گوارا هستن و ارام جان.این تاسف و نداشته ها و شیوه ی نگاه اندوه بار طرفت هست که ممکنه غمگین ات کنه.

چیزی به نام ثروت:)

از اینکه مدام داری در ادم ها ارزش هارا بررسی میکنی و به دیوار میرسی ...

ادم هاییکه از دور خعلی خوبند..

اما در نزدیکی دلشان..

میبینی که فرقی با بقیه ندارند

انها ادم هارا توی ترازوی پول و حساب بانکی میگذارند

همه چیزشان!را با پول میسنجند...

و تظاهر میکنند به

ارزش هایی که به ان معتقد نیستند

.

.

.

تمام انسان هایی که فرهیخته خطابشان کرده اند یا کرده ام

مثل عوام

اولویت هایشان با ثروت دیگران سنجیده میشود

و ثروت..میتواند حتی برایشان علاقه و دوست داشتن ایجاد کند

برای اینهمه تظاهر غمگین ام

برای اینهمه نقاب

نقش بازی کردن

و تفاوتی که نمیبینم...

این روزها

در ذهنت مدام حرف میزنی و پای بیان به میان اید عاجزی

از هراز توی سلول هایت

از سخنان در گوش ات

و تو با دنیایی از تناقض ها میسازی

دم بر نمی اوری

بعد به تو میگویند غمی لایتناهی داری ایا؟

من شادم...

ارام

صبور چون دشت

چون شبی کویری

خنک و مهتابی

صبور چون زن...


دیوار2

یک بار گفتم

اینها که بالای دیوارند

و ادم حس میکند با شکستن دیوار

دستشان بهش میرسد

.

.

.

اینها دست نیافتی اند

.

.

.

هرچند با دردی مشترک

اما

زاده ی آسمانند

اینهارا باید

به نظاره بنشست

همین و بس!

تمام ِ نا تمام ِ من...با تو تمام میشود

تمام کارهایم نصفه ماندند

تمام کارهایم نصفه می مانند

وقتی

اشفته میشوم

.

.

.

من...حس داستانی نیمه تمام

من..مبهم ِ آشوب




سخت سکوت میکنم!

دیوار

دیوار خوب است..

بالای دیوار ایستادن هم خوب است..

از آن بالا همه را ببینی..

کیفور شوی

و گمان کنند تو دست نیافتنی هستی

.

.

.

اینها که بالای دیوارند

اینها که ادم حس میکند دستشان بهش نمیرسند

.

.

.

اینها خیلی عادی اند

مهربان و ساده

با دردهایی

از جنس درد ِ پایینِ دیواری ها

کافیست

دیوارشان را ..بشکنی...خراب کنی یا



اینروزها...به هرکسی که میرسیم

داره از ایران میره

فکرکنم تا چندسا ل آینده کسی در ایران نمونه :))))

یکبار در وبلاگ یک دوستی میخواندم:


"ما آدم‌های این ملک عادت داریم به پوشیدگی. حالا این که ریشه‌اش از کجاست و این راز و رمز و پنهان‌کاری کجاها زیبا و ظریف می‌نماید و کجاها افراط و کجاها حتا نزدیک به دروغ می‌شود و پوشاننده‌ی صداقت, بماند اما وبلاگ‌نویسی یکی از جاهای امن و پناه این پوشیدگی بود. حرفت را می‌زدی/می‌نوشتی و تمام. حالا شاید خیلی‌ها یادشان نیاید یا نخواهند که به یاد بیاورند زمانی را که نمی‌دانستند نیم‌فاصله چیست یا تکنیک‌های راست‌چین کردن نوشته‌های بلاگ‌اسپات چی بود و چطور وقت می‌گذاشتند و تک تک وبلاگ‌های محبوب‌شان را هر شب سرمی‌زدند و بسا کسا که از دست وبلاگ‌صاحابش خشمگین می‌شدند که چرا چیزی ننوشته. نسل اول وبلاگ‌نویس‌ها با کدهای اچ‌تی‌ام‌ال آشنا بودند و قالب‌هاشان را خودشان طراحی و دست‌کاری می‌کردند. آدم‌ها با اسم وبلاگ هم را می‌شناختند."


به راستی نوشتن در این فضا برای من هم احترام خاصی دارد

و میشود اندیشه ات را بتکانی در این کنج


:) 

زیر یوق شکنجه...کمرخم میکنی و راست نمیکنی

میشکنی و نمی شکنی

و به دوش میکشی تنهایی مفرطت را

و تو میدانی و بس

.

.

.

وقتی که همه دوست دارند جای تو باشند و تو در جای خود ناارامی

برای همین تنهایی شلوغ

.

.

.

...


لعنتی

یه جایی از زندگیت میرسه که همش میگی لعنتی...خراب کردم

و افسوس میخوری

و میدونی راه برگشتی نیست

چیزی که تموم ِ عمرتو منتظرش بودی

و با یه حواس پرتی  یا سخت گیری یا غرور کاذب یا هرچیز دیگه ای

 پر دادی رفت

لعنتی..

فقط همین

جان ِ جانان

خیلی هامان

از هر طرف که رفتیم

بلخره به چهارراه بدرقه رسیده ایم

جانی را بدرقه کرده ایم

جانانی را چشم به راه بوده ایم

اشک ریخته ایم..

آغوش کشیده ایم..

که

یک روز خودمان هم در آرزو و امتنای رفتن

در اندوه دل کندن

.

.

.

بدرقه ها و خداحافظی ها

زخم آخرین آغوش


که یک روز به چهارراه بدرقه میرسیم.

همه ی فکرهایت را میخوانم

و گاهی بیشتر از فکرهایت،

فکرمیخوانم

و بعد به تو میگویم

این فکر هارانکن!

.

.

.

تلاش من

 برای فکر نکردن ِتو

به فکر هایی که بیشتر از فکرهایت بوده!



اینجا...صبح نیست

درد همیشه

روحی نیست

صرفا

گاهی..جسم دردی

بیدار نگه ات می دارد تا این وقت شب

که تو را به در خود پیچیدن های به جبر

آشفته کند

آشفته مثل موهایت..

بعد بلند شوی و با این وسایل الکترونیکی زبان نفهم

که البته میگویند خوب هم زبان ادمی میفهمد!

حرفهایت را

حرفهای دل-ات را

که زیباترین است در افرینش انسان

بنویسی

که حتی ندانی

چند نفر..کجای پهنه ی بی بدیل ِ این کران ِ بی کران

بیدارند و 

حس هم دردی دارند با تو،آیا؟

و تو باز هم

بیدار بمانی

و باز هم 

بنویسی

و بازهم...


روزی دلم میخواست بروم یک جایی در دنیا توی دانشگاهی و درس داستان نویسی بخوانم

چیزی که اینجا نبود،

چیزی که همیشه به مثابه آرزو بود و بعدها دیگر از صرافتش افتادم!

دلم میخواست تئوری روایت بخوانم..

وحالا

برحسب عادت

خاطرات را شخم میزنم

آنقدر که ته مانده ی همه ی حرف های مگو را دربیاورم

دردبشم

درد..

مازوخیسمی کهنه در عمق وجود

روح ام را بتراشم

با موزیک

نوشته

کاغذ

دست خط

هر ان چیزی که مرا به انروزها...می سراند!

و لا به لای رنگ های سبز و سفید و قرمز

زرد ترین چهره را به خود بگیرم

که نه از دل باختگی

از وخامت اوضاع!

.

.

.


 و حالا

در کش و قوس غریبانه ترین روزها

..نفس میکشم!


با خودم و (برای) زندگیم سخت می جنگم...تلو تلو خوران
اینروزها...

تو

تو کیستی که سفر کردن از هوایت را!

نمی توانمٰ حتی به بال های خیال.....

مینا ...


من

مسحور جاذبه ی بی بدیل عشقم

در میان پاییزهای رنگارنگ...

و سرمست....از این همه شاعرانگی و زیبایی

.

.

.

مینا!؟دوستت دارم :)

پاییز وار!

اصلا مگر می شود پاییز بیاید و صنم حرفی برای گفتن نداشته باشد؟

صنم هنوزم هم جوان است:))))))))))))))))))))))

میبینی دارد قهه قهه میزند؟

از همان خنده هایی که دلبری می کند!

البته که پاییز همیشه شادم میکند...البته که پاییز فصل عاشقان است

من هم پشت کامپیوتر زهواردررفته ام مدام تایپ میکنم و خودم  لذت میبرم

نمیدانم چرا ما ادمها همیشه دوست داشتیم دیگران از نوشته هایمان لذت ببرند برای همین دنبال این بودیم که افراد زیادی وبلاگمان را بخوانند لایکمان کنند و مورد تحسین های دروغ و راست انها قرار بگیریم

نمیدانم چرا اینطور بزرگ شده ایم که همیشه شادی را در نگاه دیگری جست و جو کنیم؟خودمان را در دستهای دیگری شکوفا ببینیم؟چه میشود خب وقتی کسی نوشته های وبلاگ ِ خاک گرفته ام را نمیخواند و من صرافا اینجا تایپ میکنم تا که بلند فکر کرده باشم....به همین سادگی!

که از برای روزهای پیری اینها را بخوانم و دلم غنج برود برای تک تک حس های بنفش

برای همین خزعبل هایی که الان از تایپش خنده ام گرفته

چه میشود تنهایی خودم از خودم لذت ببرم؟کاری که هیچ وقت نکرده ام 

به خاطر اخلاق مزخرفم که فکر میکنم ادم تا جایی که میتواند باید معذب باشد....مبادی اداب باشد....حتی با خودش!مبادا که حمل بر خوستایی و غرور گردد

اصلا چه اشکالی دارد من هم گاهی به اندازه ی ان دختر ِ دماغ عملی ِ کج وکوله به خودم مغرور شوم!؟:))

آخر من زاده ی ابان ِ همین پاییزم....اصلا نیاز دارم به این غرورها:)))

و اما پاییز

پاییزی که عصرهایش غمگین تر از هر سال است،

من خوبترم اما!

برای آمدنش خوشحالم و پی دلتنگی هایش را به تن مالیده ام

به استقبال این عصرها میروم که در اجتماع عظیم ادم ها صدای عبور کسی را نشنوم و موزیک گوش کنم....اول تر از خودم  رد شوم و در نوسان میان خانه و اتوبوس وخانه و خیابان و خانه و دانشگاه

دچار انفصال شوم

انفصال....انفصال...عبور سرد و سریع از ادمها

من عاشق انفصال ام

لحظه ای بگذار کنار پنجره بایستم.....نسیم میوزد.......کمی حرف نزن...بگذار پرواز کنم..بگذار نباشم

در روزهای پاییزیه جوان!


دوستت دارم پاییز


صنم

93/7/4

جمعه ی جماعت!

امروز رفته بودم جایی

ظهرِ پاییزی بود و رسیدم سر خیابان که سوار بر تاکسی شوم و راهی خانه.ناگهان چشمم به اتوبوس افتاد پس منتظر ماندم تا بیاید  و سوارش بشم!!

سوار که شدم زیاد حواسم به جمعیت داخلش نبود اما توجه ام را پیرزن چادری جلب کرد که کنارم ایستاده بود و ذکر میگفت....

بعد که برگشتم دیدم  زن های زیادی هستند که ذکر میگویند!بیشتر که دقت کردم  دیدم چقدر همه پیر زنند! یعنی مشتی پیر در یک اتوبوس خط واحد...

گویی همه شبیه به هم بودند حتی یک زن جوان داخلشان نبود.

همه چادرهایشان را جلوی لبهایشان گرفته بودند و ذکر میگفتند!همه مسن و یک هاله ای از مذهب در چهره شان نمایان بود

رو به مرد ها کردم 

دیدم به... اینجا نیز مشتی پیر مرد که دقیقا همشکل و  انگاری هم فکر و انگاری همه از یک جای مشترک می آیند!

با هم سوار شده اند و با هم پیاده خواهند شد!!

بله درست حدس زده بودم....امروز جمعه است!

انها نمازگزارانی بودند که از نماز جمعه بر می گشتند....چقدر برایم جالب بود این لمس لحظه به لحظه ی مردم هنگامی که نمیدانم کیستند و از کجا میآیند و من تنها از ذکر ها و چادرهای همشکل و نگاه های شبیه هم و هاله ی غم هایشان فهمیدم که اینان مردمان ابله سرزمین منند که در فراغت پیری به نماز جمعه میروند تا یک چند ساعتی از جمعه شان سپری شود...در کسالت باری روزهای پیری آن هم!

و چه جالب که کارهای جماعتی همه را همشکل میکند!نکند همان اتحادی که میگویند این است؟مردمی خسته و پیر و ناامید؛با فوجی از تردید ها و شک ها در نماز جماعتی تکراری

اما همین پا به سن گذاشته های سرزمین ام را خیلی دوست دارم.گاهی حتی به این سادگی و ابله بودنشان حسادت میورزم.....

کاش دلخوشی ام شبیه به حماقت انها بود

کاش من هم پیرزنی چادری با ابروهای پرشده بودم که داشت روز جمعه در اتوبوسی کهنه و پر سرو صدا ذکر میگوید....

بی هیچ اندیشه ای!

اخ!چه سبک....اینکه اندیشه نداشته باشی؛رها باشی و در نوسان میان خانه و اتوبوس به انتظار در کردن خستگی ِحلال باشی!

دلم به اندازه ی عصرهای پاییزی سنگین شد.....

تازه به این عصر سنگین و پروقار پاییز غروب جمعه را هم اضافه کن!

اخ که پیر زن...دلم در نگاهت....دلم در صدایت....در زمزمه های ذکرگونه ات!

پیرمردها هم درست شبیه به همان پیرزن ها بودند همه شان به ناکجاآباد هم مسیر....در این میان که من بی مهابا زل زده بودم به چهره هاشان؛یکی از آن ریش سفیدهایش نگاهم کرد....سرتاپا،شاید اندام دخترانه ام را برانداز کرد

آخر میدانی این جنس مردهارا باید خوب بشناسی!

 مثل من:)

که هرگز هیچ مرزی برای خود ندارند

بعد من هم نگاه در نگاهش شدم

دوباره نگاهم کرد!

دیدم چه ساده میشود ایمان ِ تلمبارشده در نماز جماعتشان را به یک جا بخرم!

فروشندگان سستی هستند انگاری....

شاید هم بازار خراب است و اینان خسته....

هر چه بود سر در لاک خود کردم و یک آن با خودم گفتم کاش تبلتم اینجا بود و سریع تمام این حرف های موریانه وار راکه از ذهنم عبور میکردند تایپ مینمودم.چرا که میدانستم تا این اتوبوس ِ جنگ زده ی سرزمین ِ فقیرم به خانه برسد شاید خیلی از حرف ها از ذهنم بپرد.و به راستی چقدر ما فقیر هستیم!

 به خاطر این که  باید بهترین و بیشترین ساعات جوانی مان را در مسیر های ِ غمبار به بهانه ی نداشتن ِ کرایه های گزاف سر کنیم و لحظه هایی که به جوانی تعبیر میشوند در صورت ِ مشتی زن خلاصه کنیم؛وقتی که مثل من ناچار باشی مسیرهای زیادی طی کنی!

روزهامان سپری میشوند یکی پس از دیگری....بی فایده!

به اتلاف انرژی هایی که می تواند به تابلویی تبدیل شود... به شعری؛کتابی؛عکسی...در راه رفتن ها و مسیر ها دارد ذره ذره هرز می رود!

ومن اگاهانه مابقی زمان داشته ام را روی مبل دراز می کشم و به 26 سالگی ِ فرود آمده در آیینه دست می کشم!

.

.

.

تویی که میخوانی ام که البته جوان هستی.....قدر این پاییزهای خنک و این روزهای سرشار را بدان:)

حتی وقت هایی که فکر میکنی توی اتوبوس بغل دست ِ ِِادم های عوامی ایستاده ای و روزی تو نیز پیر خواهی شدو در مسیر نمازهای جماعت!!!عمر خواهی گذراند


با احترام

صنم

93/7/4


همین حوالی-شهریوری


در کسالت باربودن زندگی ام...همین بس که یک روز

از شوق خریدن یک جفت کفش-کل لباس هایم را اتو کردم :)

تنهایی مفرط


آنچه پشت اینترهای متوالی می نویسم شعر نیست...

روایتی ضعیف از احساس رقت انگیز من است

حرفی نیست ...حرف زیادی نیست یعنی

از من بگیر هر آنچه از من است

تا خیز بردارم به تعالی

خیز بردارم به بی پروایی

که سبک بالی را از آغوش سر کشم

من 

نگاه  ِ مبهم دختری تنها را زیسته ام

دادم از تنهایی نیست...از اشفتگی باورها و اعتقادات است

از بی سروسامانی ِ دل

از نازکی ِ زندگی  و

نازک و نازک تر شدنش...

من

عروسک وا رفته ی خیمه شب بازی را میمانم که یکی از بندهایش بریده...

 

کاشکی رها شوم از همه ِ خودم

وقتی حتی قادر نیستم حال خود را توصیف کنم

کاشکی

همان دختری شوم که

عصر دلگیری پشت چراغ قرمز

پیک موتوریه غمگینی...عاشقش شود

همان که تا خود مقصد به یادم آواز بخواند

همان دختری که...

این روزها دلتنگش ام

 

 

چهار شنبه های تابستان!

دارم به پاییز میرسم....شاید هم پاییز به من

و باز یک نفره ای قشنگ...وقتی خیلی ها دونفره اند!

من و کتاب هایم

من و جوانی ام

من و شعر هایم

من...با تمام ِ اینها تنهایم

و بودنشان را ارج می نهم

وقتی مسحور جاذبه ی بی بدلیشان

در بند بند رگان اندیشه ام میشوم

چه میشود گاهی آدمی زاد نباشد تا تو را از تنهایی ات"کیش" کند

می شود دلخوش کرد به همین حروف الفبای فارسی

با میم ها و الف هایش!

و غریب بود در پهنه ی این بی کران ِ بی کران

لذاتت مستدام صنم ِ 26 ساله:)



پی نوشت1:امروز جایی خواندم که گاهی باید خود را ستایش کرد...

حتی اگر همه ی هدف های زندگی ات با هم تداخل داشته باشد!

پی نوشت 2:چهارشنبه ها کلاس داستان نویسی میرم:)

-میم مثل....

در گیر و دار طلسم شده ی این روزهایم

کسی هم پیدا شده به ما می گوید"هفت خط"

همین الان...بداهه

و ما می مانیم و مشتی دل گزیدگی از این همه 6 خطی و نرسیدن به 7!

جوانک ِ سبز....یا همان بنفش ...یا هر رنگی که تو دوست داری!

تو چه میدانی خطوط دلمان چطور شکسته که 6 و 7 اش را می شماری

.

.

.

کظم غیض می کنیم  و دوباره سکوت

در راستای عبرت نگرفتن از تاریخ!

:+

ذهنیت آشفته ای دارم این روزها...دلم اخرین روز سال است...

شلوغ و بی نظم...تلو تلو می خورم افکارم را


بهشت-اینجاست

اتاقم مثل بهشت می مونه

وقتی باد  پرده های سفیدشو...با گلهای سبزش! کنار می زنه

وقتی میرقصونه تار و پودشون رو

تختم روبه روی جفت پنجره هاست

دراز می کشم و زل می زنم به خنکای نسیم!

نمی دونی چطوری خنکاش مثل یخ در بشت می چسبه

روی تک تک اعضات ته نشین میشه...

به اوجش میرسونه سرمستیتو...

نمی دونی تو بعدظهرای سوت و کور که همه مردم چرت می زنن و گنجشکها پچ پچ..

چه حالی داره  تو توی اتاق بهشتیت تنها و آروم....با موزیکی ...زندگی کنی و زل بزنی به سکوت!

و باد....همچنان پرده ها رو با نفساش به اوج برسونه!

فقط دلت بخواد دل بدی به عشوه گری هاش

دلت بخواد یه پری بشی و بچسبی دامن ِ پرده ها رو با اونا اوج بگیری

خالی از هرچه- من- بشی!

دلم می خواد موضوعی نداشته باشم که بهش فکر کنم

وقتایی که ظهرای زندگیم اینطوری بهشتیه

بهترین کار اینه که گوشی موبایلو خاموش کنم و برای دقایقی همه ی اونایی که من براشون"شیک و مجلسی" هستم رو بزارم کنار

خودمو از دست رس-بزارم کنار!

دوست دارم تو این تنهایی خودم....غلت بخورم و غلت بخورم و غلت بخورم

حالمو نمی  فهمی...اما روزایی که حال و هوای اتاق مجردیت اینطوری شد یادم کن!

بی خیالی ِ وسوسه انگیزیه

.

.

.

من و بعدظهرهای تابستان

صنما ....رها کن!

بنویس برایم....آی صنم

از دل آشفتگی هایت وقتی که از جنگل استعاره می گذرانی شان

وقتی که دل شوره های شیرینت درست از آب در می آید

که بی خود نیست-بی قرار-ی

وقتی که از دست می دهی تمام یتش را

در ساعت های دم کرده

در روزه داری های فقیرانه ات

که بدانی  تمام اینجا برای تو است با وسعت غمناکی اش

و تنها -تو- میتوانی ارامش کنی

وقتی که نیستی

وقتی که بیمارستانی!

وقتی که می پرسی:how are you?

و صنم... به مینا میگوید:کلاس زبان چقدر بد است

و چرا زبان میخوانی!!!

.

.

.

دلم برای خودم-تنگ-است

و صرفا برای خودم!

د-و-س-ت

آدم باید یک نفر را داشته باشد....

یک دوست...

که نگرانت باشد...و باور کند که فقط یک دوست است

در امتداد حزین ِ روزها ی داغ!

ادم باید یک نفر را داشته باشد

که وقت و بی وقت چمپاته زده در ِ دلتنگی هایت را

اینها که خیلی صبورند  و یه هووو غر می گیرند!

اینها که وقتی دیر جوابش را میدهی بهم می ریزند!!!

اینها یک دوستند....واقعی ِ واقعی!

ادم باید یک دوست داشته باشد

.

.

.

از برای این ایام

جوان-مرد

از روز مرگی ها فارغ می شویم...و دوباره با هزاران برنامه و هدف ِ بی هدفی!

باز میگردیم اینجا....

وچک می کنیم اخرین نوشته ی "پاره ها" را

اوووووووووووف

یک ماه قبل!

سقلمه میزنیم به احساساتمان

هی صنم؟

تویی؟هنوز خودتی؟یک ماه حرفی نداشتی برای زدن؟مطمئنی؟

به قول ان شعر معروف"حال همه ما خوب است اما تو باور مکن"

دیازپام هم دیگر بی تاثیر است

به این سرمستی مان

به این خروار ِ غصه ها

و چه حال عجیبی ست!

دلم به تمام ِ پاره های بودنم تنگ شده...

بودنم پاره پاره شده

هر تکه اش جایی مانده

و برای تمام ِ ادم های دور و برم

سایلنت! شدم

در چهاشنبه سوری که نمی دانم کجاهایم سوخت

با خاکسترش

می شود حتما کاری کرد!


...

!

سکوت


اینایی که خیلی بی صدا غمگینن...

همینا که چهره شون خیلی ارومه....غرق میشی توش!

باید نگران اینا بود

چقدر فقیر هستیم ما!

پیر ِ مرد زهوار دررفته  ته استکانی! را که یک کیسه  گونی و یک بطری آب دستش...

سوار بر دستگاه های ورزشی پارک

رکاب دوچرخه....خنده...اشتیاق...

چون کودکی ذوق می کرد!

در سن 70 و چند سالگی....

هیهات

و در دل به تمامیت ارزوهای دست نیافته اش....لذت های تجربه نکرده اش...خوشی های نچشیده اش....نیشخند می زد!

که دلش غنج رود برای روزهای جوانی...

هی....جوانی!!!!!

و خواست چون کودکی در ظهر دم کرده ی تابستان که یخ در بهشت می خورد لذت رکاب زدن و ورزش کردن را بچشد

هر چند دیر...

و افسوس

به اندازه ی تمام  جوانی اش غصه خوردم!

.

.

.

چقدر فقیر هستیم!

نوستالژی سرزده

اینجا

مکعب صورتی رنگ من

به وقت  6:33 دقیقه ی صبح

صبح های خیلی زود!

وقت هایی

که سکوت آسمان بی معنا نیست،

هوا را از پشت پنجره اتاقم آبی زنگاری! می بینم

بیم طلوع و ذوق ِ سکوت...

ناگهان خاطره ای شتابزده در می کوبد

چنان نزار و بی مهابا که حس می کنم  پشت این گریزش از آرشیو نوستالژی

توطئه ای بهمراه دارند

قلب ام را فشار می دهند..

سقف چشمانم را خم می کنند،

کوتاه می بینم و کوچک می شوم!

دلم بخار می کند...

یخ می زند...

قندیل می بندد دقایق ام

و هرم نفسی....آبم می کند!

حواله می کنم همه ی این پلشتی ها را به  سمت  واژه های لال...

و من

که عمری با این خاطره ها به عطوفت سلوک کرده ام

چرا برایم کوک می شوند و سماع می کنند!

چون عروسکان خیمه شب بازی...با دامن های چین دار:)

(ذهنم را می خوانی خواننده؟؟؟)

خاطره ای امروز رشته ی زندگی را از دستم قاپ زده و مرا در رخوت رها کرده

قلبم کرخت شده...

بی حرکت...

فقط نگاه ِ خالی از مفهوم

حس عجیبی ست خواننده!

خاطره هایم چون زنان افلیج از پشت شیشه برایم شکلک های خبیث در می آورند

چمپاته زده اند کوچه ی دلم را

و من...تسلیمشان!!!

هاله ای غم بر چهره ام فائق آمده

خاطره را خاطر می آورم

 و حالا...

در این صبح صبح شده

در این ورطه ی تاریک و ژرف زندگی(اگر چه هوا روشن است!)

مرا به نوشتن وا می دارد

و از ابتذال روزمرگی می رهاند

یاد تک تک خاطره هایم سبز....یا بنفش....یا هر رنگی که تو دوست داری:)

---

1392/2/4


ربط نوشت:


یاد  سفر سه نفره مان به دانشگاه امیرکبیر بخیر!

من و پری ناز و نرگس:)))







روزگار  جوانی من....؟ 

بغرنج و لاینحل می نمایی انگار!

وضع غریبی ست!!

اگر من اشتباهتم...همیشه اشتباه کن!

همیشه حرفی هست ناگفته!

به روز هم که باشی...

شب فرا می رسد!

تو و مشتی تنهایی...

..

.

.

.

راستی فصل ها جا به جاشده؟

اینجا هوا اردی-بهشتی ست

ناب ِ ناب

زلال و بارانی:)

زمستان بی تو...

سقفی در من چکه می کند...

از پس تجربه های سفید!

و ذهنم می لغزد روی یخ زدگی های احساس...

مانده ام در راه...!!!

.

.

.

اینجا قطب جنوب است

و هیچ آهنرباییی! نیست تا قطب شمال را نشان ام دهد،

اینجا همه چیز جنوب!است

من و لباسهایم

مردم و خانه هایشان

ذهنیت سرما خورده مان

.

طراوت بودن را محک می زنم

در سرمای منفی ِ"احساس"

و همچنان

به استحکام زمین دل خوش کرده ام..

چه سود؟

این روزها زود دیر می شود...

روزهای  کوتاه ِ زمستان!

جایت خالی "لیلی" جان

منتظرتم تا بیایی و

با آفتاب ِظهر  زمستان پیاده روی کنیم،

می دانم عاشق ظهر زمستانی  هستی:)

ادمک ِ برفی!

سقف دلم تَرک برداشته،

و من

می ترسم...از برفی که در راه است!!!


نکند ویران شود خانه ات؟

.

.

.

بشتاب از جنس داغ ِ لحظه ها


تاب سرما ندارم!


-این اخرین برفی ست که آدم برفی اش آب می شود-


اگر نیایی


یادداشت جدید!

یادداشت های جدید می توانند زیاد باشند؛

اما مهم اینست حرف های جدید زیاد باشند

....

حرف خاصی ندارم!

هنوز همان صنم هستم


کمی تو رفته!

و کمی خورده شده

اندیشه های کهنه...

سن و سال گریخته

سواد آب برده

نشاط خوابیده

پالتوی  کوک خورده

پاهای تاول زده

کتاب های خط خطی

عکس های خاکستری

نوشته های قدیمی

...

با این اوصاف پُرم از زندگی!


 "از گذشته ادبی ایران" که گذر می کنم روحم آرام می گیرد


پس چه فرقی می کند

رژ صورتی رنگی بخرم و بچسبانم روی لبهایم تا که شاد تر جلوه دهم؟

چه فرق می کند حرف های "شیرین"را  گوش دهم و عکس هارا دوباره چاب دهم؟

چه فرق می کند دکتر شریعتی را فراموش کنم و سراغ نیچه بروم؟

آن زمان که ما نیچه می خواندیم

مثل امروزها "نیچه" مد نبود؟

حالا خجالت می کشیم از او حرف بزنیم...

می ترسم این"بی غم های هفتادی!" فکر کنند صنم هم دنبال مد! است

نه جانم


صنم هنوز همان صنم است

با یک گنجه ی قدیمی

از بهترین دوران

چیزهای باارزشی که همیشه یادم می ماند

و چه احساس پختگی بهم دست می دهد وقتی این حرف ها را اینجا تایپ می کنم

بداهه می روم خط بعدی!

اینطور که نمی شود زندگی کرد

باید بیایی تا زندگی ام را معنی دهی

ای عشق؟

همه منتظر تو اند:)

....





عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

ماسک شادی گذاشته ام تا بلکه وقت دیدارت پی نبری به عمق غم های دور چشمم!

دوست جانم؟غم من همه از نبودن عشق است

عشقی که انقدر به شکوه بر خواستمش

دریغ از کمی ملاتفت!

و اندیشیدن به اینکه:شاید به قول استاد من در 35 سالگی عاشق شدم!

مگر می شود؟

و او می گوید ادم ها هر 4 سال یک بار می توانند عاشق شوند...

ذوقی کودکانه ته دلم جولان می دهد

و امید به سالها....که چند تا 4 سال می گذرد و

من آیا طلسم می شکنم؟

یک سال

دوسال

سه سال

...



نامه ای به یک دوست:)

امروز...از این نقطه...از لبه ی پرتگاه پر از تشویش ِجوانی،

می خواهم چند خطی برای "تو" بنویسم.

"تو"یی که مخاطب خاص ام بوده ای وهستی...در استمرارزمان!

و من کوتاه هستم برای توصیف اندیشه های بلندبالایت.

خوب می دانی آرشیوم قد نمی دهد به گنجینه دانش تو،با این اوصاف زهوار دررفتگی لغاتم را چشم بپوشان و چون همیشه با سخاوت به نوشته ام بنگر:

پُر بار بگویم  "اعظم عزیزم بسیار برایم ارزشمند و والایی"

تو همانی که گامهایت را همیشه قدمی فراتر گذاشتی تا اندیشه هارا اپسیلونی فراتر ببری.

تو همانی که با تمام وسواس ذهنی ات بر کوتاه نگری های این عوامان چشم پوشاندی

و روی تفکرات خط خطی شان نقاشی های بنفش کشیدی!و خواستی استجابت دعایشان باشی وقتی شکست خورده بودند.

امروز به تو می بالم که

ایستادی ...

با کفش های راحتی ات!

روی تک تک افکار خار دارشان

و ترقی کردی بدانجا که حسادت بر می انگیزد دنیای صوفیانه و کنج آبی جوانی ات!

قدر این"فهم"

این "شعور"

 این "نجابت"

و این" سخاوتت" را بدان.

انسانیت را همانگونه که فراگرفته ای پیش ببر.

صحبت از بالیدن که شد نیاز می دارم بگویمت که منظور جایگاه اجتماعی ات نیست..

منظور ناب اندیشه های درونت....همانها که باعث شده

این روزها از دلتنگی ات فرو بروم!

اعظم ِ سراسر سفید...به جان نمانده ام قسم این پاییز بی تو سرشار از رخوت و سکون است

لحظه های پر از خالی!!

کاش بودی تا عصر گاه های دلگیرش را با هم کنار قفسه کتاب هایت

با دنیا دنیا حرف و خروار خروار مهربانی طی می کردیم

ناگهان نهیب عقربه ای خوابیده! ما را به خودمان باز می گرداند و وعده  ی دیداری دوباره...دلمان را خنک.

زلال ِ پر از آرزو...؟

بگو ببینم به چند تا از آرزوهایت رسیده ای!!؟

مبادا که پنهان کنی چرا که در چشمانت می شماردمشان!

جنس دغدغه هایت را هم  چشیده ام...

چگونه بازگو کنم حس ام را که عمری در پستو تپانده بودم تا که مبادا رشک دور و بریانم را بر انگیزد....حتی گاهی از ترس خودت برایت نگفتم تا چه حد محتاج حضورت هستم...

می ترسیدم گََر بگیری و بروی...

عم قزی جان!!!

دوست دارم باز هم کنارم بنشینی و برایم تا ساعت های بلند! حرف ببافی

و من هنگام رفتن گردن آویزی از حرفهایت به یغما ببرم

دوباره یادم دهی رسم عاشقانگی را...

ملامتم کنی نابخردی هایم را....

وکمک ام کنی...

هان! راستی از اینجا!برایت بگویم:

در ایران همه چیز خوب است.....هنوز همان کهنه پرست های بو گندو!!

پیزُرلای پالان هم می گذارند و ایران را ترقی!می دهند

زنجان هم همان زادگاه ِشیرینت است که لحظه های پلشتش سقف دلت را خم می کرد

—وقتی پیاده گَز می کردی چهار راه معلم را تا به انتها--

خانه هم همان خانه است...فقط درزهای روی دیوارش کمی عمیق تر شده

و موریانه ها چاق تر!

(و جیره بندی می کنند برای روزهایی که کسی نباشد درآن)

پس جانم برای چه دلتنگی؟

هان!!!پدر و مادر نازنین؟صنم به فدای دل شیشه ای ات که همیشه دلواپسشان بودی.

حالا که به –جبر زمانه- یا – تلاش در خورانه - یا – پاداش صادقانه -

روح و جسمت کشانده شده به گوشه ای...

و مشغول صیغل دادنشان هستی دلتنگی ات را کم کنJ

می دانی دوست جانم؟این قسمت از ماجرا مرا یاد جریان دلشوره های "شیرین!" می اندازد...شیرین -مادرم را می گویم که همیشه به وقت "عروسی و عروس گردانی"

بهمان سفارش می کرد که

 بند دلم آرامتر-خونسردتر-آهسته تر برانید که مبادا صانحه ای عمرتان را کوتاه کند!!!!

و من تمام راه را با دلشوره طی می کردم و هیچ لذتی نمی بردم .

بعدش هم به سلامت فارغ می شدیم...

و دوباره بر می گشتیم به همان زندگی ِبی فایده و انسان  بودن بی ارزش!

کسی نیست بگوید آخر فدای چشمانت این زندگی کجایش برای من ارزشمند است

 که تو با اتفاق های نیفتاده از قبل صحنه را بر من خراب می کنی و من بی اینکه بدانم بر می گردم نقطه اول!

اگر بنا به زیستن است باید مفید باشد و طی طریقت....پس راه ات را برو،بی هیچ غصه ای

 و بدان هیچ کسی ماندنی نیست،مگر یادشان که به نیکویی آورده شود

باشد روزی به این وجود پر از فرزانگی ات در کنار مَرد ترین مردِ دنیا ببالم

چرا که نیک می دانم مرد ترین مرد دنیا می تواند اندیشه های طلایی ات را به مقصدش برساند

و ظرافت ِ زن بودن را از نگاه ِ محجوبت بیرون بکشد!

 

به چشمانت بگو قطع نکنند....خودم رفع زحمت می کنم


 

با احترام

 

صنم