تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

پروردگار من

 

 

معبود  من دستهای خالیم را  دریاب 

  معبودمن تمام زندگی ام در حاله ای از جهالت ونادانی گذشته است ومن شرمسار ازگذشته  

 چشمانم را به سمت عرش کبریایی تو دوخته ام وخوب می دانم اگر تو دستانم را نگیری هیچ می  مانم و در هیچ میمیرم  نمی دانم چه بنویسم اصلا برای چه بنویسم مگر تو خود از این آشفته بازار قلب من خبر نداری ولی دارم مکتوبش میکنم  که دیگر هیچ وقت انکارش نکنم می نویسم تا هر وقت خواستم این لحظه های احمقانه چند ساله را ادامه دهم شرمگینانه به سوی تو باز گردم  می دانم که هیچ وقت آنچنان که باید و شاید برایت بنده خوبی نبوده ام ولی مرا جز تو پناهی نیست به کجا بروم که با این پیمان شکنی قبولم کنند کجا....؟در کجا آدمهایی مثل من را که قلبی آغشته در سیاهی دارند مهمان می کنند .مگر جایی هست .به من قوتی ببخش تا حرمت خانه تو را حفظ کنم وهیچ وقت علی رغم میل با طنی ام در خلاف خواسته های  تو حرکت نکنم به من امید بده تا هر شب به یاد تو بخوابم وبا عشق تو زندگی کنم .پروردگار من بنده نادان تو جز تو کسی را ندارد خوب می دانی . نه انکار نمی کنم تو همیشه بوده ای این من بوده ام که هر وقت خواسته ام با تو پیمان بسته ام وهر وقت نخواسته ام آن را شکسته ام تو سالها حتی قبل از آن که من باشم به سمت نور هدایتم کرده ای اما .........من ؟ 

معبود من مرا قلبی سرشار از معرفتت عطا کن تا  در تو غرق شوم تا تو رادریابم وآنچنان  باشم که جز تو در من چیزی نباشد آنچنان که هیچ وقت نبوده است.

یک خاطره واقعی

 

نشسته است روبروی من وزل زده است به روبرو شک می کنم که میبیند . یا نه پس سوال احمقانه ای می پرسم 

-چشمانت می بیند

نمی خندد حتی اخم هم نمی کند فقط معصومانه جواب می دهد

-نه نمی بینم

احساس می کنم این سوال برایش رنگ تکرار دارد می پرسم مادرت می داند اینجا هستی  می گوید :بار اولم که نیست  دستهایش رامی کشد روی کیبورد ومیگوید (چون مرا نمی شناسد می گوید دایی  ) : دایی با این ، سی دی رایت می کنی

 دستانش را  می گیرم وروی کیبورد حرکت می دهم ومی گویم : ماشین حساب دیده ای

 می گوید :آره

  می گم : مثل اونه یه صفحه هم  داره ،

نگاهم به سه راهی  روی میز مانده است می ترسم دستش بخورد وبرق کامپیوتر برود وسی دی در حال رایت  بسوزد دستش را جلو می آورد وروی غلتک موس می کشد ومی خندد .مثل اینکه چیز تازه ای دیده باشد.

سرش را وسط دو دستش قرار می دهد وحرف می زند .

-مامانم رفته عروسی منو نبرده من که نمی تونم تنها برم باید شب با بابام برم

از منوی استارت وورد را باز می کنم ومی نویسم تمام این حرفها را ....

وحرفهایمان ته می کشد ومی نشینیم، من او را نگاه می کنم واو روبرویش را،

از مغازه های همسایه حرف میزند واین که انها چند پله دارند ووچند قدم آنطرفتر یک نانوایی وجوددارد من به این همه هوش تعجب می کنم.....

تمام سعی خودم را می کنم حرفی نزنم که به او بر بخورد ودر دلم خدا را شکر می کنم  به خاطر چیزهایی که به من بخشیده است .

وبه حرفش می کشم واو از تمام زندگیش حرف میزند     

وقتی می رود دستش را روی دیوار می گذارد  بابک(دوستم) کنارمن ایستاده است می پرسد :چرا؟

می گویم : چرا چی ؟

-چرا اینجوریه اون چه تقصیری داره که چشماش کوره ؟

می گویم :به من وتو ربطی نداره  اونی که آفریده بهتر می دونه؟

پسر بچه هر چه از مغازه دور می شود .تادور ادور نگاهش می کنم ...

دیگر نمی بینمش او گم می شود شاید پشت آن دیوارها ، 

پشت صدای بوق ماشینها ، پشت نگاه آدمها وشاید پشت دیوارهای زمانه  گم  

میشود      

 

 

                                                                                                                                                                                                                

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من یادم هست

من تابستان یادم هست .آن هم چه تابستانی...

خیال میکنم دچاران رگ پنهان ابرها هستم   وناامیدی مرا ازپنجره ها بریده است  نه میهمانی هست ونه سیبهای قشنگی ....

من هفت سالگی ام یادم هست ...خیال میکردم همیشه روزنه ای هست به سمت خوشبختی ، که یک شب از ان عبور خواهم کرد وبزرگ خواهم شد اما... 

مثل برق وباد گذشت .دیگر هیچ چیز طعم شیرین ان هفت سنگ بازیها را نمی دهد هیچ چیز میفهمی هیچ چیز و هیچ چیز ....

تاچشم باز کردم پسری شده بودی دیگرنه از  ان دوستان کودکیت خبری بود  ونه از خودت  ....

چقدر زود دل سپردی به کسی که دوستش داشتی وهیچ وقت نخواستی به چیزی که میخواستی برسی شاید محافظه کاری شاید خردادی بودنت...وشاید می ترسیدی از چیزی که می ترسی...

من تمام روزهای تابستان را به  انتظارت گریه کردم اما نیامدی  وچه خوب می شد اگر بودی چه فایده ....

زمان گذشته است این روزهای کسل کننده که می ایند و می روند خسته می شوم از این روزهای سرشار از  نبودن ....

کاش می توانستم تمام لذت هفت سالگی ام را در امروزبپا کنم  میدانم نمی شود بچه گی هایمان  ساده  بودیم مثل آینه  دوستان هفت سالگی ام بهترین بودند هفت مرتبه بهتر از تمام کسانی که هفت بار در روز می بینیم  می شنوی هفت بار...

نشسته ام کنار پنجره در کوچه باد می آید .ودر ذهن من تمام دوستان کودکیم دور هم جمع اند  وتو ایستاده ای می خندی ازهمان خنده ها که مرا از من گرفت بیا یک شب مرا به میهمانی گنجشکها ببر بیا هنوز هم دیر نیست من کنار پنجره منتظرم بیا .....

داستان جدید من :حسرت

فرهاد امد وروبرویم نشست وزل زد به چشمانم ،کارش همین بود دوست داشت زل بزند به چشمانم وبخندد اما الان دیگر برای این کارها دیر شده بود در فکر این بودم که چکارباید بکنم خسته بودم صدای فرهاد رشته فکرم را پاره کرد

-چیه توفکری ؟

جوابش راندادم صورتم را برگرداندم واز پنجره به گلهای رز داخل باغچه خیره شدم فرهاد دوباره پرسید .

-جواب نمی دی؟

گفتم :می دونی که دارم به چی فکر می کنم خودت می دونی که من چقدر دوستت دارم اما ...می دونی که ...

حرفم را بریدم نمی خواستم آن چیزی را بگویم که فرهاد دوست نداشت

وقتی باهم ازدواج کردیم همه می گفتند ما خوشبخت ترین زوج دنیا هستیم تمام اطرافیانم به حال ما غبطه می خوردند ولی حالا ...

آن روز وقتی فرهاد ازسرکار برگشت خسته بود قرار بود سرراه جواب آزمایشمان را هم بگیرد با وجود آنکه سه سال بود ازدواج کرده بودیم ولی بچه ای نداشتیم یعنی نمی توانستیم بچه دار شویم آنروز فرهاد خودش شروع کرد به صحبت .

- ببین نسترن ما دوراه بیشتر نداریم اولین راه این که من بگم مشکل از کدوم ماست که بچه دار نمی شیم اونوقت شاید زندگیمون ادامه پیدا نکنه دومین راه هم اینکه جواب آزمایش را پاره کنیم وبندازیم دور وزندگیمونو بکنیم تو کدومو ترجیح می دی

خندیدم وگفتم :فرهاد این مسئله فقط یه راه حل ساده داره .

گفت:چی؟

گفتم :توهمه چیزرو می دونی ولی من نمی دونم .این منصفانه نیست . توهمه چیز رو بگو ومطمئن باش که من انقدر دوستت دارم که این چیزها نمی تونه بین من وتو اختلاف ایجاد کنه.

آن روز وقتی این حرفها را به فرهاد گفتم هیچ شکی به صداقت خودم نداشتم اما امروزکه فهمیده ام فرهاد در بچه دار شدن مشکل داره ....

----------------------------------------------

وسایلم را جمع کردم ونشستم پشت در نمی خواستم بی خداحافظی بروم نشسته بودم تا فرهاد بیاید وبعد بروم برای همیشه .مثل همیشه سرساعت نه آمد کلید را درقفل در چرخاند ودربازشد .ازدیدن من که با یک چمدان پشت در نشسته بودم شوکه شد .با همان لحن معصومانه گفت :می خوای بری

سکوت کردم بلند شدم وآرام گفتم :خدا حافظ فرهاد من .

فرهاد برگشت وگفت :میخواستم یه چیزی بهت بگم من اون برگه آزمایش رو دستکاری کردم فکر می کردم اگه بهت بگم مشکل از تو ،خجالت بکشی ونتونی بامن زندگی کنی اما...

فرهاد نشسته روی زمین وبه قرص ماه خیره شد

شوکه شدم به فرهاد نگاهی انداختم نشستم پشت در وبه دیوار تکیه دادم وزانوهایم را بغل کردم صدای گریه ام بلند شد.