تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

داستان های ...

 شب بود وماه می درخشید پسرک روی جدول خیابان نشسته بود وبا ماشین اسباب بازیش بازی می کرد رفتگر با جاروی خود خیابان را تمیز می کرد پسرک نگاهی به رفتگر کرد وبا اشاره به ماه پرسید: اون چیه ؟ 

رفتگر آرام زیر لب گفت : خورشید  

پسرک تعجب زده پرسید : الان که روز نیست خورشید فقط روزها می آد بیرون  

رفتگر نگاهش را از روی زمین چید وروبه پسرک کرد وگفت : اون خورشید ماست  

پسر به ماه که چون خورشیدی می درخشید نگاه کرد وگفت : مچکرم از اینکه به من اجازه دادی  

امشب با تو باشم من برای همه تعریف می کنم که تو چقدر پدر خوبی بودی  

 

 

 

 

شعری از بابک علوی با همکاری یوسف قاسمی

اسمت چه هست بانو بر من بگو بدانم   

زیراکه عشقت افتاد بر روح و جسم  وجانم 

 

آیینه ای است در من تصویر روی ماهت 

 

این روی توست آیا ،  یا من تمام آنم 

 

سر می گذارم اکنون بر روی خاک راهت  

 

تو در جواب لب را بگذار بر لبانم 

 

شوقی درون من هست لیلی فقط بداند 

 

مجنون چگونه بوده است، اکنون من چنانم 

 

 رحمی بکن عزیزم بر این گدای عشقت 

 

من راندنی نباشم پس از خودت نرانم 

 

گردرجواب عشقم "نه"بشنوم من ازتو  

 

بر آسمان هفتم ناگه رسد فغانم 

عکس یا دگاری

یک روز به دنیا آمدیم

در حادثه ای شگرف از زاویه دید پدر و مادرمان

هیچ نبودیم

کم کم بزرگ شدیم

خاطره ها ساختیم

حادثه آفریدیم

عاشق شدیم وانتظار کشیدیم ودرد

عکس یادگاریهایی با هم انداختیم

ویکه تاز در دنیا تاختیم

روزی بزرگتر از آنچه هستیم خواهیم شد

عکس یادگاری هایمان را نظاره خواهیم کرد

وپیر خواهیم شد

ودوباره هیچ خواهیم شد

خدا کند آنروز برای دیگران خاطره با شیم

وآنها ما را نظاره کنند

با همان هیچ بودنمان

دستهای خالیم را دریاب

دستها 

 

 

نمی دنم برای چه می نویسم خوب می دانم که تو همه حرفهای مرا می دانی  ومیتوانی از قلب و ذهن من همه چیز را بخوانی

اما من بنده توام تو مرا آفریده ای ، خوب می دانی دلتنگی من از کدام جنس است من برای خودم خسته نیستم  دلتنگ هستم ولی نیستم

حرف زیاد دارم اما خوب می دانی من  از خودم حرف نمی زنم ای  کاش می شد اسمت را به زبان بیاورم  کاش میشد......

ای پروردگار من

نمی گویم بنده خوبی بوده ام نمی گویم هرچه گفته ای کرده ام ولی خوب می دانی که در انسا نیت  نمره قبولی گرفته ام  نمی دانم شاید معیار تو بیست نیست  اما چه کنم .............................................ما به همین بیست های الکی دلخوشیم            

چندوچون زندگیم را می دانی  من بنده خوبی نبوده ام میدانم از من دلخوری  ولی ان شب سرد را یادت هست من بودم که به خاطر حرف تو ایستادم وقید خودم رازدم . آن پیرزن را یادت هست و هزاران چیز دیگر را  ............ می دانم با ید متقابل بنویسم  من یادم هست من  آن نبودن ها را یادم هست آری من  آن  شبها را به خاطر دارم وتو بهتر از من به خاطر داری وده ها هزار چیز دیگر را  ............

ولی جایی ندارم بروم جز درگاه توجایی نیست که صبح به این زودی باز باشد  وهمه وقت باز باشد

مگذار گم شدن در گذر زمانه تو را از من  دور کند  مگذار.......

تو اگر خود بخواهی می توانی دری از رحمتت را برای من باز کنی  اما اگر می خواهی امتحانم کنی من  حرفی ندارم خودت می دانی که من حاضرم به خاطر دیگران آب شوم ولی دیگران چه من دوست ندارم غصه آنها را ببینم  پس مرا دریاب ای پروردگار من

من خود یوسفم و گمگشته  اما همه در زندگیشان گمشدگانی دارند  پس گمشدگان مرا هم دریاب

شهید آوینی :

پندار ما این است که شهدا رفته اند ما مانده ایم  در حالی که زمانه مارا با خود برده است و شهدا مانده اند

من قلب پاکم را می خواهم

 سلام به صداقت و پاکی کودکیهایمان

خدای من من کودکیم را می خواهم 

چشمان معصومم را وقلب پاکم را

همبازیهایم را وعروسکهایم را

وصداقتم را ....... 

شعری از من ....

می خواهمت سخنی گویم از شراره های عشق

گر خود ندانی و ندانسته خود کنی فدای عشق

ماگر که سوزنی زاین ره تاریک جان گرفته ایم

صد جان برای دیدن آن کرده ایم فدای عشق

از گریه های شبانه ام مپرس تا نگویمی به تو

چون ما هزارگریه عاشقانه کرده ایم زنای عشق

وزداشته هایمان نگو که باخته هایمان شدند

افسوس که وای زنم و ترسم از هوای عشق

گویی که ناف مرا با عشق تو بریده اند

اکنون که بی کسم و نیست در منی صدای عشق

دستی بیاور و با آن گره گشای معمای دل

من با تو وتو بامنی می شویم خدای عشق