تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

به یاد تو

 

 

 

 

خواستم ادبی بنویسم اما نشد  پس به سادگی کلماتی از جنس بلور 

 

اولش خواستم  بنویسم تمام غزلهای من بی تو ناتمام ماند اما نشد وبعد خواستم شعر  

 

بنویسم 

  

اما ناتمام ماند 

در فکرتو  تمام غزلهای من بقا  شدند       چون برگها ز  دامن دشتی رها شدند

 

دریاد من همیشه گل یاد ت  شکفته است     از گریه های من    

هرشب خیال تواز من عبور می کند    

         

 نتوانستم تمام کنم  ماند مثل خیلی از چیزها که در دلم ماند مثل خیلی از چیزهایی که   

هرگز به تو نگفتم  

اما به هر قیمتی شده می خواهم بنویسم  

فقط نسترن های داخل باغچه می دانند که طول بالهای پروانه چقدر است . 

کلماتم را می نویسم وپا ک می کنم فقط خدا می داند .که ارزش لحظه هایی با  

 حسی عجیب  چند می ارزد باران خوب می داند که ارزش قطره هایش را قدم  

 

های عابران پیاده رقم می زند وگلبرگها خوب می دانند که شاعران چه لحنی دارند 

 

 زمان گذشته است  من روی ایوان نشسته ام وباغچه را نگاه می کنم باران می بارد 

 در گوشه دیوار مورچه ای از  دیوار بالا می رود  من گلبرگهای خشک سده را از 

 

 دفتر خاطراتم بیرون می آورم وپرت می کنم داخل حیاط وداد می زنم

تورا من تا قیامت دوست دارم                 زاول تا نهایت دوست دارم

نمی دانم چه بنویسم

 

  کاش ...

 

 

 

 

تو به خاطر نداری ولی من همه را به خاطر دارم آن  

 

شب  سرد زمستانی را می گویم من دوم راهنمایی بودم  

 

پدرم می گفت امروزنصف دنیااز سرما می میرند .

 

من حتی آن ظهر تابستانی را هم به خاطر دارم گریه  

 

هایم  تمام کوچه را پرکرد داشتم کوچه را آب پاشی می  

 

کردم

 

توداشتی می رفتی ...

 

تو آن روزها نبودی مثل همه روزها که نیستی

 

آن روز از مغازه دو عدد کارت پستال سهراب گرفتم  

 

ویک طالع ماه.....

 

نوشته بود آنهایی که درخرداد بدنیا می آیند  

 

سیاستمدارترین مردمان دنیا هستند . نوشته بود آنها قلبی  

 

سرشار از احساس دارند .

 

 گاهی وقتها دلم شکست. گاهی وقتها دلتنگ شدم وگاهی  

 

دلسرد ...

 

اما........

 

من هرگز نا امید نشدم .هرگز فکر نکردم به لحظه هایی  

 

که  تونباشی . می دانی من دلگیر که باشم سعی نمی کنم  

 

کلمات را بغل هم بگذارم وشاهکار بسازم من حرف دلم  

 

را  می زنم ...

 

حرفهایی که مرا می سازند نه منی که حرفهایم را می  

 

سازم  می دانی دیشب کجا بودم در آن سوی شب، به  

 

قصه  های ترسناک کودکی ام می اندیشیدم به همان که  

 

خرسی از داخل جنگل می آمد وآدمها را می دزدید .  

 

وآنها  را می خورد .امروز صبح در ایستگاه تاکسی سر  

 

خیابان به این می اندیشیدم که برگهایی که فرسوده اند به  

 

کجای تاریخ پیوند می خورند .

 

با خودم فکر می کنم من و تو در کجای این تاریخ داریم  

 

دور از هم میسازیم ومی سوزیم ما پس از مرگ به کجا  

 

پیوند می خوریم.

 

دلم گرفته است نه من به ایوان نمی روم وانگشتانم به  

 

روی  پوست کشیده شب نمی کشم.من از بودن در شبی  

 

بی  انتها بیزارم .من از چراغ های رابطه خسته ام .

 

واز تو می نویسم از تمام حرفهای تکراری می دانی من  

 

با  احساس می نویسم نه با عقل چون احساس تکراررا  

 

دوست دارد وعقل از تکرار بیزار است من نمی گویم  

 

شریعتی می گوید .

 راستی امروزعید ه، عید همه مبارک

پاییز دارد کم کم بارو بندیل زندگیش را می بندد شاید  

 

برای لذت بردن از خش خش برگها دارد دیر می  

 

شود .فقط درآسما ن ابری می شود قیمتی برای ستاره  

 

تعیین کرد . پاییز که می رود ،این روزها که می روند.  

 

یواش یواش قلممان دارد رنگ کهنگی می گیرد نمی دانم  

 

از کدامین ستاره بنویسم .خسته است قلمم را می گویم او  

 

هم در تنگنای کلمات ناهمگون پژمرده است ومن اما فکر  

 

نوشتن نیستم من می توانم قلمم را عوض کنم اما پاییز چه  

 

می شود .چقدر ساده داریم بزرگ می شویم واز هم دور  

 

آیا ارزش بزرگ شدن به کمیت فاصله هاست . دارم  

 

کوچ  میکنم من هم با پاییز، خاطراتم را برمی دارم وبه  

 

زمستان حادثه می روم مرا یادتان نیست من در شبی  

 

زیسته ام که چراغش دل ساده مردمانش بود ولی  

 

حالا .........

 

داریم پس رفت می کنیم هر کدام یک ما می شویم .

 

وبرای خود جبهه می گیریم.

  

 خداحافظ روزهای خوب ...

 

باید سفری آغاز کنم باید حماسه ای بسازم . تنها مثل  

 

همیشه وچقدر احساس می کنم که این روزها تنهایم

 

خداحافظ یار دبستانی من ...

 

خداحافظ روزهای یکدلی...

باش با من

کاش آدمهای زندگی ام به گل سوسن می گفتند: شما

 

کاش همه شاعر بودند وشب شب از اسمان دلشان ستاره می چیدند وروز هنگام می  

 

فروختند

 

کاش در کتاب اول دبستان بابا نان نمی داد کاش فکر نان نبود

 

 من از حسی زیبا در انتهای صحبتی لبریزاز احساس می آیم

 

چقدر وقتی بزرگ می شویم سنگین می شویم از احساسهای پوچ ودلخوشی های احمقانه

 

                                                    شعر من

 

برای تو عشق من

 

مهتاب من قدری بخند بر من که شیدا گشته ام

 

                                        بر من که عمری با دلت تنهای تنها گشته ام

 

محبوب من با من مگو تا درکشم فریاد خود

                                             

                                         چون حال روز من ببین گویی تماشا گشته ام

 

از آن خزان خسته و درگیر فصلی بی فروغ

 

                                         آری منم در عشق تو، فصلی مصفا گشته ام

 

در کوچه ای از بخت بد، افتاده چشمم بر رخت

 

                                         آری منم پنهان به پستویی، که رسواگشته ام

 

گر برده ای من را زمن، آزرده ای این قلب من

 

                                            روزی که پس گیرم تو را، حل معما گشته ام

 

معشوق من، دردانه ام، نور چراغ خانه ام

 

                                               ای در منی و من  ز تو،  پیدای پیدا گشته ام

روزهای دلتنگی

 

 

 

درد واره‌ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟