چای من سرد شده
توی کارگاه داستاننویسی، استاد «تپههایی چون فیلهای سفید» را برایمان خواند و تحلیل کرد. بعد از ما خواست درمورد یک رابطه بنویسیم. این بخشی از چیزهاییست که من سر کلاس خواندم:
مرد همان سیگار همیشگی را روشن کرد: مونتانا طلایی. فندک را جلوی صورت دختر گرفت. دختر با تعجب به آتش فندک خیره شد. مرد با لحن سردی پرسید: نمیکِشی؟ دختر دست برد سمت دو پاکت سیگاری که روی میزِ جلوی کاناپه بود. چشمهاش را بست و یکی را برداشت. چشم باز کرد. با ذوق کودکانهای در صدایش گفت: «کاوالو بلوبری! مزۀ آدامس خرسی میده.» مرد پوزخندی تحویل داد و همانطور که خیره بود به سقف، یک کام عمیق از سیگارش گرفت. دست برد به لیوان چای پررنگش. چهار حبه قند از قنددان برداشت و کنار لیوان گذاشت. «هنوز داغه! تو چجوری چایت رو انقدر سریع خوردی؟» دختر با صدای نازکش خندۀ پرشیطنتی تحویل داد :«اتفاقا سرد شده بود. تو خیلی سوسولی!» و درحالیکه که به نمنمِ بارانِ پشت پنجره گوش میداد، دست برد سمت موهای پرکلاغیِ رنگشدۀ مرد. مرد سرش را عقب کشید. خیره مانده بود به لیوانِ نیمخوردۀ چای روی میز، یک کام عمیق از سیگارش گرفت. دختر دستش را عقب کشید. صاف نشست. پای راستش را روی پای چپ انداخت. داشت سعی میکرد ران پایش مشخص باشد، دامن را کمی جابهجا کرد. مرد بیتوجه به آن تغییرات مهم، شکمش را جلو انداخته بود و همۀ حواسش به انگشت اشارهاش بود که با احتیاط در لیوان بزرگ چای فرو میرفت تا ببیند چایش سرد شده یا نه. دستش را سریع بیرون کشید و توی دهنش گذاشت. خاکسترِ سیگارِ توی دستش ریخت روی مبل، با عجله بلند شد. دست کشید روی مبل، خاکستر بیشتر پخش شد. فوت کرد، خاکستر رفت توی چشمش. نشست سر جایش . ناشیانه سعی کرد همزمان که کامی از سیگارش میگیرد، با دست دیگر چیز نامعلومی را از چشمش در بیاورد. دختر که تمام مدت مشغولِ دستبند ستارهایاش بود و زیر چشمی مرد را میپایید، سیگار را نیمهکاره خاموش کرد، روی صورت مرد خم شد و توی چشمش فوت کرد. چند ثانیه خیره ماند به چروکهای ریزِ کنار چشمِ مرد. مرد انگار به هدفش رسیده باشد، گفت: «خوبه!» و سرش را عقب کشید. آخرین کام را از سیگار همیشگیاش گرفت و با احتیاط لیوان چای را از روی میز برداشت و به دهانش نزدیک کرد. دختر پای راستش را روی پای چپ انداخت. دهانش را از هوا پر کرد، خواست چیزی بگوید. یادش آمد دیشب با همان شور و شوق همیشگی که مردمک چشمهاش را گردتر و مشکیتر جلوه میداد، دستهاش را باز کرده بود که دور گردن مرد حلقه کند. مرد خودش را عقب کشیده بود و در حالیکه خاکستر سیگارش را میتکاند، گفته بود:« بذار سیگارمو بکشم دیگه...» دختر حرفش را قورت داد، دستی لای موهای خودش کشید. اصلا یادش رفت چه میخواسته بگوید. سر چرخاند سمت پنجرۀ پشت سر که نمنم باران میخورد به شیشههاش. خواست بلند شود، ازدر بیرون بپرد و مثل تمام پیچکهای باغچه زیر باران خیس شود. دست سردی روی ران پایش حس کرد. بی هیچ گرما و فشاری. صدای گرفتهای گفت:« باز نرو بیرون. مثل دیشب سردرد میگیری.» یاد سردردِ عصبیِ دیشبش افتاد . نشست روی کاناپه، پشت به پنجره. اصلا یادش رفت میخواسته کجا برود. با اکراه دست برد سمت دو پاکتِ سیگارِ روی میز. یکی را برداشت. این بار مونتانا طلایی.
پ.ن: وقتی داستانم را خواندم، استاد به چشمهای غمگینم نگاه کرد و آه کشید. گفت: «ویرایشش کن! طوری که هیچ کس نتواند به آن مرد حق بدهد.» تا اخر کلاس هم دو دقیقه یکبار برمیگشت نگاهم میکرد و میگفت: «امان از این مردها...»