تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

برای هم قطارهایمان که کوله بارشان بسته است

 

 

ما را چه شد که از غم هم بی خبر شدیم  

                                         در انحنای وسعت خورشید در به در شدیم   

روزی هزاران هزار فاصله به اوج می شدیم   

                                             آن را که هیچ گشت ما نیز در به در شدیم   

وقتی که روزهای رفتمان عجیب گشته ا ند  

                                           با ور نمی کنم که این قصه را به سر شدیم   

از هم قطارهایمان بپرس چرا ترک می کنند  

                                           افسوس نمی خورند که از هم به در شدیم   

اکنون نشسته ایم در انتظار ابر ناشناس  

                                           از پشت کوه می شنویم سر به سر شدیم  

ما مانده ایم این وحشت از نبودنی غریب  

                                      پرسش برای من این است چرا همسفر شدیم

باران دلم تنگ است به هرسازی که می رقصم بد آهنگ است

    

 

 

به لطافت ابرها سوگند وبه همان بارانی که دیروز بارید ومن خیس شدم در روئیایی خیس تر از تو  

 

من تو را دوست دارم  

 

دیروز برای اولین بار آرزو کردم تا ای کاش فرصت داشتم تا بیشتر خیس شوم   

 

من با باران پیوندی دیرینه دارم  با ران هرچه هست وهرچه نیست به خیس شدنش می ارزد  

 

وهیاهوی مردمان برای پیدا کردن سرپناه برای من احمقانه است . 

 

باران را دوست دارم چون تو را برایم تداعی می کند من لطافت ابرها را به لطافت چشمان تو  

 

 

پیوند  می زنم  

 

 

وقتی تو نیستی باران اشک  هست اما... 

 

وقتی توهستی دیگر باران چیست؟... 

  

وخدا خدا می کنم وقتی من نباشم باران چشمی باشد  

 

وقتی هرسه هستیم دست به دست هم وباران هم باشد. 

 

خدا نکند هرسه باشیم واشک چشم هم باشد  

 

وخدا هم باشد  

 

خدا کند که تو وباران ومن وخدا همیشه باهم باشیم  

 

بی اشک وبدون باران چشم   

 

نترس من هستم

سال 88 را با ایستادن روی پلهای عجیب و غریب  اصفهان آغاز کردیم  سال را با خوبی  

 

شروع کردیم   شاکی نیستم ولی سالی نبود که از آن به خاطره تعبیر کنم نصفه های 

 

....... تابستان نفسم بند آمد تا بریدن چند نفسی بیش نبود . وسوختم تا

 

اما امسال را خوب آغاز کردم  حرفها داشتم که زودتر بزنم اما مگر شد یک لحظه خودم را با 

 

  خودم تنها بگذارم . امسال هم سفری کردیم . وشاید سیزدهمین روز امسال تمام 

 

  نداشته هایم را جبران کرد . و...امیدوارم سال خوبی داشته باشیم  

 

ومن نشسته ام تا انتشار متنی بی مایه از من با پنجره ها چیزی نمانده است . نه شاکی 

  

نیستم تو آمدی اما چه کم مایه وچه بی  فروغ ..ای فروغ شبهای من  

 

من امروز چیزهای تازه کشف کرده ام کشف کرده ام  که می توان ما ه را با حرف به ایوان 

 

 خانه دعوت کرد ومست شد از تمام داراها وندارها ... 

 

من خوبم نترس می دانم در ذهن مغشوش خود چه می نویسم . وکاش تو هم می 

 

 دانستی  . این همه در وجود منی وبی خبر از من ... عجیب نیست .  

 

می دانم  می دانم نشسته ای به روبرو ومی نگری به همان سرو های بلند روبروی خانه 

 

    

خسته نیستی  من خسته نیستم  از تو دورم ولی به این زودی ها نمی برم نترس شاید 

 

 تو هرگز پی به این راز نبری  ومن از همین می ترسم  می ترسم روزی تو نباشی وآن 

 

 حسی در من که بودنت را در دنیاهای موازی به خودم پیوند بزنم 

 

 می ترسم 

  

تمام این گریه های شبانه را واین ستاره شمردن هایم را واین خط خوردن از وادی زندگی را 

 

 با خود به هیچ ببرم 

 

   

می ترسم 

  

می ترسم تمام آواز گنجشکها را با حس پنهان عاشق شدن به هیچ ببرم 

  

این همه من بودم  حتی تو هم من بودی پس چگونه من خود خواهم شد 

 

 بشتاب دارد 

 

 برای 

 

 پیوند دادن دنیاهای موازی در تقاطع حادثه ها دیر می شود