تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

امسال عید مشهدیم

  

برایتان ارزو می کنم  : 

عاقبت به خیری

 سلامتی  

سرزندگی و شادابی 

عزت و شرافتمندی  

وبرایتان آرزو می کنم عشق را 

 که دچار باید بود گرچه سخت است که ماهی کوچک دچار آبی بیکران آبها باشد اما عشق به دچار بودنش می ارزد.

 

 

 

 

سال جدید را میهمان حرم اما رضا(ع) خواهم شد برای اولین بار امسال عید خانه نیستم با بچه ها جواد و ابوطالب و حمید شاید بابک هم بیاد .مطمئنم خیلی بهمون خوش می گذره . 

از سفرهای گروهی و مجردی که خیلی خوش گذشته زیاده، ولی فکر می کنم دو سال پیش با حمید و مهدی مرادی و مسعود رفتیم مشهد خیلی خوب بود .با بابک و جواد چراغی و حسین رفتیم راهیان نور خیلی خیلی خوش گذشت .اصولا مجردی خیلی خوش می گذره مخصوصا بچه های گروه ما به شدت اهل شوخی و خنده هستند به قول یه نویسنده معروف به جرز دیوار هم می خندند . یه چند باری هم با بچه ها ی دانشگاه رفتیم نمایشگاه کتاب ،بدک نبود .خدا کنه بابک هم بیاد اگه بیاد خیلی خوبه. 

 

برای همه کسانی که دوستشون دارم و ندارم لحظه تحویل سال دعا می کنم شما هم برای من دعا کنید دعا کنید بنده خوبی برای خدا بشم واون از من راضی باشه همین کافیه .   

 

عید تون مبارک .

بهار نزدیک است

بخاری را خاموش می کنم

پدرم می گوید پنجره را باز کنید هوا گرم است

 مادرم می گوید امسال سه تا سبزه کاشته ام

من می گویم ،چرا سه تا ؟

مادرم می گوید:یکی برای خودمون دو تا رو هم می دیم به خواهرات؟

من می گم :کیفش به همینه که هر کسی برای خودش سبزه بکاره . 

 

بهار کم کم دارد از پنجره خانه ما سرک می کشد به داخل می آید می نشیند روی فرشهای تازه شسته شده می نشیند روی دیوارهای  مدرسه روبروییمان .دارد هر صبح سلام می کند این را از سبزه هایی که هر روز بزرگ می شوند می فهمم

از عیدی که پدرم برای عمه هایم می برد از شلوغی خیابانها ؛می فهمم بهار نزدیک است از بستن صف ماهیهای داخل تنگ بلوری برای افتادن در نایلون مشتری ،از صدای وقت و بی وقت پنج ثانیه هایی که می ترکند می فهمم چهارشنبه سوری در راه است .با خودم فکر می کنم  چقدر زود بهار میهمان خانه هایمان می شود یک سال گذشت  نمی دانم یک سال از عمرم کمتر شد یا یک سال اضافه ...

من می ترسم

من می ترسم

ترس من این است که در میان شلوغی خیابانهای این شهر گم بشوم  می ترسم در میان این همه چراغ راهم راگم کنم می ترسم در زندگی پر سرعت امروز هیچ وقت به مقصد نرسم 

نه ابری ونه بادی من می ترسم که باران نیاید وفکر می کنم دیگر باران نخواهد آمد .