تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

چه عیبی دارد

انگشتانم روی صفحه می چرخند دلم می خواهد چیزی بنویسم روایتی ،شعری ،نوشته ای

دلم می خواهد بارو بندیلم را ببندم وراهی یک سفر بی بازگشت شوم دلم می خواهد وقتی دوباره به دنیا می آیم در من اثری از روئیای چشمانت نباشد .درد چیز عجیبی  است وقتی نه می توانی درمانش کنی ونه علتش را بدانی .....


نه این نوشته خوب نشد دوباره می نویسم


انگشتانم را روی صفحه کلید می گذارم دوست دارم چیزی بنویسم دلم برای صفحات سفید وبلاگم می سوزد خسته ام همانند کسی که دو ست دارد همه چیز را از ذهنش پاک کند همانند پیرمردی دوست دارم همه چیز را از ذهن مغشوشم پاک کنم فکر می کنم ذهنم گنجایش این همه خاطره های متناقض را ندارد و قلبم دیگر گنجایش این همه درد را .......


فکر می کنم این نوشته هم خوب نشد 


اما پاک نمی کنم  نه من دیگر پاک نمی کنم چه عیبی دارد این همه روزهای بی درو پیکر از زندگیم  این همه وا ژه های در رفته از ذهنم   بگذار این جمله ها نیز نقش ببندد بر روی این صفحه سفید چه عیبی دارد.


این هم بماند

جنگ عشق

چه جمله زیبایی و چه تصویر قشنگی





منزوی ---------خدا رحمتش کنه

به سینه می زندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم ، نه سیاوش ، به نـَـفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ! تاب وسوسه هایت

تو را از جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهادم به صفایت

تو ، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجیب نیست
نمی کنم اگر ای دوست ! سهل و زود ، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی ِ دست های عقده گشایت ؟

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین ، که سر نهاده به پایت

« دلم گرفته برایت » زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت !!

حسین منزوی