تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

یوسف


یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه​ای از سر غیب باشد اندر پرده بازی​های پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش​ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله می​داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب​های تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

فردا جمعه است

چه فایده وقتی تمام روزهایت رنگ تکرار می گیرند و تو هیچ وقت نمی توانی این روال احمقانه را

تغییر دهی  چه فایده ....؟

چه فایده وقتی نمی توانی در بازی زندگی بی آنکه  خطایی داشته باشی امتیاز بگیری چه فایده ؟؟

چه فایده هر روز هزاران کلمه را بغل هم بچینی  شعرهایی بگویی که...چه فایده ؟؟

یک ماه پیش وقتی داشتم تلویزیون می دیدم از نقاشی پرسیدند از اینکه یک هنرمند 

 برجسته هستید چه احساسی دارید مرد با همان  نگاه آرامش بخشش جواب داد 

 من نقاش هستم ولی هنرمند نیستم  معنی

حرفش را وقتی فهمیدم  که روی حرف امام متمرکز شدم

هنر یعنی دمیدن روح تعهد در انسانها

 چه فایده وقتی هر وقت که دلت خواست بتوانی حرفهای  

عجیب و غریب بزنی  اما....

به آن جایگاهی که دوست داری نرسیده باشی..چه فایده ...؟؟

   امام چقدر خوب گفت  که آدم شدن چه آسان انسان شدن محال است

چقدر دوست داشتم فردا جمکران باشم چقدر دلم لک زده است  

برای آن مناره های سبز رنگت

چه فایده وقتی اسیر زما نه دست پا گیر خود باشی چه فایده ....؟؟

خسته از همه از خودم از این همه نبودن های متوالی بیزارم  وتنها وچه قدر هم تنها ...

چه فایده  فردا که بیاید همان روزهای تکراری را از سر خواهیم گرفت  چه فایده ...؟

کاش می توانستم از همه چیز ببرم وچندی با خودم خلوت کنم خودم را از خودم جدا کنم وبا خود به

ملکوت عرش ببرم ...

کاش فردا ظهور کنی  فردا جمعه است از همان جمعه های دلگیر از همان جمعه های 

 بی غروب که به

 هر دری بزنی باز دلتنگی ...دلتنگ  ، دلتنگ آمدنت .

چه فایده وقتی فردا تمام شود تو نیایی ومن دوباره با همان بغض همیشگی به انتظار 

 جمعه دیگر بنشینم 

چه فایده ....؟؟

ع ش ق

این روزها قلمم فقط برای نوشتن از تو می چرخد باور نمی کنم که دارم یواش یواش  عاشق   

 

می شوم باورم نمی شود نشسته ام پشت این صندلی که مرا به ناکجا آباد ویرانی  

 

می برد ودارم تو را در ذهنم مرور می کنم تمام آن چه توهستی را به خاطر دارم  

 

 تمام خنده های ندیده ات را به خاطر دارم  وفکر می کنم باید کم کم این پرده ها 

 

 را از ذهن بزدایم وتو را یک شب به میهمانی گنجشک ها ببرم دستهایت را به 

 

 من بسپاری تا دنیای کودکانه ام را شاعرانه بسازم  باید تمام  ذهنم را از کوچه 

 

 پس کوچه این شهر غریب جمع کنم و همراه با فکر مشوش از عشق به تو بسپارم 

 

  خاطرم را بارانی می کنی اگر نتوانی به این قصه پیوند بخوری باور کن تمام روزهای 

 

 من از  بودن روزهای تو جاریند وتمام رودخانه عشق من در بستر احساس تو جاری،  

 

بیا ودستهایم را به دستهایت پیوند بزن ومرا درروزی عاشقانه به آفتاب معرفی کن  

 

 تمام این راه را به یاد تو گلباران خواهم کرد و وقتی از قدمهای تو را ببینم به سوی تو  

 

 پر خواهم کشید   

لحظه دیدار نزدیکست   بازمن دیوانه ام مستم     باز می لرزد دلم دستم   باز گویی......

بیا این هجر را سر کن

تو با من آنچنان کردی که خود را از خودم راندم

ودر قاموس تنهایی نشستم شعرها خواندم

چنان بردی دل و دینم که جز من نیست مسکینم

ومن فکرم در این مشغول که پس گیرم دل و دینم

مرا از بس ز خود راندی زعشقت رنجها بردم

چنان بی خود شدم از خود که گویی سالها مردم

چو پروانه نشد حاصل مرا جز سوختن از شمع

ومن پروانه ای گشتم  واز نور تو دل مرده ام

وهر شب گوش من در راه وچشمم تا سحر بیدار

واین وصلت نشد حاصل واز هجر تو پژمردم

نشستم جام می در دست بریدم از نبود و هست

سپردم خود به ساقی را وزهر هجر را خوردم

بیا رسمی جدید افکن وعاشق را به می مهمان

که تا سر گیرم این احساس و بنشانم زخود دردم

خلوت ارزوهایم

 

شبی را خلوت کردم پس از چندین ماه با سهراب ومثل همیشه همان را  شعر خواندم  

چه سیب های قشنگی   

قشنگ یعنی چه   

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال  

دچار یعنی چه   

یعنی عاشق   

وچه سخت است که ماهی کوچک دچار ابهای بیکران دریا باشد   

 وچه خوش گذشت  

 چیزی از دلخوشی نمانده است جز شعرهای سهراب، فروغ ،آرزو هایی که به آنها نرسیده ایم

 

 

 .

  .

 .

 .

 .

 .

 .

دخترک معلول آرام آرام در کنار پیاده رو قدم بر می داشت  دوستانش بلند بلند می خندیدند  

 

با خود فکر کردم سهم او از تمام تمایز نا خواسته اش چیزی جز تنهایی نیست  

 

گریه ام گرفت وخدا را هزار مرتبه شکر کردم  

 

این روزها هر چه می گذرد چیزهای عجیب زیاد می بینم  

 

آن شب پسری را دیدم که مواد به دست داخل مغازه شد من خوف نکردم اما دلم گرفت از اینکه 

 

 پسری به این سن و سال سندبدبختی اش را حمل می کند  

 

گاه گاهی خسته می شوم از خودم از تمام آدمهای بی هدفی که زندگی ام را گرفته اند   

 

از تمام این تکرارها خسته ام  از این که صبح تا شب تکرار آفرین باشم  

 

کمکم کن  کمکم کن  تا به سوی تو قدم بردارم  

.