تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

من ساده ام بی هیچ خط و خطوطی

من ...

من از پشت کوه آمده ام

از پشت کوههایی که در آنها باد جریان دارد

کوچه هایشان از سادگی کف دست  سرمشق می گیرد

وقتی می خندی ، خنده ای هست

من دوست دارم در باغچه ما عطر لبخند جاری باشد

من ساده ام  مثل کف دست

صاف صاف ....

من وقتی فحش  می دهم منظوری ندارم

اما دیگران وقتی منظوری دارند فحش می دهند

ارمانهای من دورو درازند

وهیچ همسفری نیست که همراه باشد

وبا من تا آنور دنیا بدود

ووقتی خسته می شود لبخندی نسیبم کند

ومن برای او بخندم

وعاشق نگاههایش باشم وگریه هایش ویرانم کند

به همین ساده گی ...

آرزوهای من ساده اند

من ساده ام مثل کف دست

کاش در باغچه اطرافیانم نیزعطر لبخند جاری باشد

وآنها هم ساده باشند

مثل کف دست .........

من این سادگی را دوست دارم

ساده ام ،دیگر...

پروردگار من

 

 

معبود  من دستهای خالیم را  دریاب 

  معبودمن تمام زندگی ام در حاله ای از جهالت ونادانی گذشته است ومن شرمسار ازگذشته  

 چشمانم را به سمت عرش کبریایی تو دوخته ام وخوب می دانم اگر تو دستانم را نگیری هیچ می  مانم و در هیچ میمیرم  نمی دانم چه بنویسم اصلا برای چه بنویسم مگر تو خود از این آشفته بازار قلب من خبر نداری ولی دارم مکتوبش میکنم  که دیگر هیچ وقت انکارش نکنم می نویسم تا هر وقت خواستم این لحظه های احمقانه چند ساله را ادامه دهم شرمگینانه به سوی تو باز گردم  می دانم که هیچ وقت آنچنان که باید و شاید برایت بنده خوبی نبوده ام ولی مرا جز تو پناهی نیست به کجا بروم که با این پیمان شکنی قبولم کنند کجا....؟در کجا آدمهایی مثل من را که قلبی آغشته در سیاهی دارند مهمان می کنند .مگر جایی هست .به من قوتی ببخش تا حرمت خانه تو را حفظ کنم وهیچ وقت علی رغم میل با طنی ام در خلاف خواسته های  تو حرکت نکنم به من امید بده تا هر شب به یاد تو بخوابم وبا عشق تو زندگی کنم .پروردگار من بنده نادان تو جز تو کسی را ندارد خوب می دانی . نه انکار نمی کنم تو همیشه بوده ای این من بوده ام که هر وقت خواسته ام با تو پیمان بسته ام وهر وقت نخواسته ام آن را شکسته ام تو سالها حتی قبل از آن که من باشم به سمت نور هدایتم کرده ای اما .........من ؟ 

معبود من مرا قلبی سرشار از معرفتت عطا کن تا  در تو غرق شوم تا تو رادریابم وآنچنان  باشم که جز تو در من چیزی نباشد آنچنان که هیچ وقت نبوده است.

یک خاطره واقعی

 

نشسته است روبروی من وزل زده است به روبرو شک می کنم که میبیند . یا نه پس سوال احمقانه ای می پرسم 

-چشمانت می بیند

نمی خندد حتی اخم هم نمی کند فقط معصومانه جواب می دهد

-نه نمی بینم

احساس می کنم این سوال برایش رنگ تکرار دارد می پرسم مادرت می داند اینجا هستی  می گوید :بار اولم که نیست  دستهایش رامی کشد روی کیبورد ومیگوید (چون مرا نمی شناسد می گوید دایی  ) : دایی با این ، سی دی رایت می کنی

 دستانش را  می گیرم وروی کیبورد حرکت می دهم ومی گویم : ماشین حساب دیده ای

 می گوید :آره

  می گم : مثل اونه یه صفحه هم  داره ،

نگاهم به سه راهی  روی میز مانده است می ترسم دستش بخورد وبرق کامپیوتر برود وسی دی در حال رایت  بسوزد دستش را جلو می آورد وروی غلتک موس می کشد ومی خندد .مثل اینکه چیز تازه ای دیده باشد.

سرش را وسط دو دستش قرار می دهد وحرف می زند .

-مامانم رفته عروسی منو نبرده من که نمی تونم تنها برم باید شب با بابام برم

از منوی استارت وورد را باز می کنم ومی نویسم تمام این حرفها را ....

وحرفهایمان ته می کشد ومی نشینیم، من او را نگاه می کنم واو روبرویش را،

از مغازه های همسایه حرف میزند واین که انها چند پله دارند ووچند قدم آنطرفتر یک نانوایی وجوددارد من به این همه هوش تعجب می کنم.....

تمام سعی خودم را می کنم حرفی نزنم که به او بر بخورد ودر دلم خدا را شکر می کنم  به خاطر چیزهایی که به من بخشیده است .

وبه حرفش می کشم واو از تمام زندگیش حرف میزند     

وقتی می رود دستش را روی دیوار می گذارد  بابک(دوستم) کنارمن ایستاده است می پرسد :چرا؟

می گویم : چرا چی ؟

-چرا اینجوریه اون چه تقصیری داره که چشماش کوره ؟

می گویم :به من وتو ربطی نداره  اونی که آفریده بهتر می دونه؟

پسر بچه هر چه از مغازه دور می شود .تادور ادور نگاهش می کنم ...

دیگر نمی بینمش او گم می شود شاید پشت آن دیوارها ، 

پشت صدای بوق ماشینها ، پشت نگاه آدمها وشاید پشت دیوارهای زمانه  گم  

میشود      

 

 

                                                                                                                                                                                                                

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.