تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

چیزی به غرو ب نمانده

اینجا که من ایستاده ام  زندگی رسم عجیبی دارد زندگی به من یاد داده است که فقط به آدمهای اطرافم از دور نگاه کنم وبه انها بگویم روز به خیر ... 

نمی دانم شبهای بی ستاره تو تقصیر من است یانه نمی دانم فراتر از مرزهایی که باید ذهنم را بگشایم وپرواز کنم یانه نمی دانم  

من همه چیز را مثل یک رودخانه گذرا می بینم وهیچ نمی دانم از عاشق شدن ودل بستن فقط یاد گرفته ام انتخاب کنم وفکر کنم ودل نبندم  

تو یادت نیست آن روزها که نبودی من تازه متولد شده بودم بلد بودم چگونه دل ببندم وعاشق شوم اما حالا چه بنویسم می خواهی کدام وازه را برایت دستچین کنم وبغل هم بگذارم وشعری بسازم چندیست حتی گذرم به انبار کلمات نو ویکدست نیافتاده است ومن در سقوط کلماتم از ذهن دخیل شده ام وآنها را در بی خبری خویش به دار آویحته ام وبا لحنی عجیب وسرشار از خستگی نوشته ام من بریده ام  

 تقصیر من نیست تقصیر تو هم نیست شاید تقصیر این فاصله هاست شاید همه چیز به  خیابانی بر می گردد که از آن می گذیریم ودل خوش می شویم  

دل خوش به چه چیزهای عجیبی به جدولهایش به نور چراغهایش...  

من نمی دانم، نمی دانم  که  مرا میفهمی یانه.. 

برای اینکه بدانم باید روراست بگویی......می فهمی می فهمی

اینجا هیچ چیز طعم سابق را نمی دهد تا چشم باز می کنی باید بروی وتا تصمیم می گیری بروی دل تنگ آنی که برجای مانده است وتا دلتنگ می شوی دیگر کار از کار گذشته است به همین سادگی دل می بازی تمام زندگیت زیرو رو می شود وتو اسمش را می گذاری عشق وچه حس لطیفی است این عشق که در تو ریشه می دواند اماوقتی به سر انجام نرسد می شودیکی مثل خودت دیگر به بچه های کوچک محله اخم نمی کنی می خندی دیگر مثل سابق نیستی تو عاشق نمی شوی فقط به چهره معصوم وزیبای دختر همسایه دختر محله دختر هم کلاسی ات نگاه می کنی ومی گویی دختر خوبی است.... 

حالا دیگر زمان گذشته است می خواهم گذشته را درگذشته چال کنم وبه اینده بنگرم خسته نیستم رهایم آزادم خوبم اما... 

مگر عشق فقط در این عشق خلاصه می شود با حس لطیفم چه کنم وقتی می بینم همه اطرافیانم در وادی زندگی احساساتشان را زنده به گور می کنند وتمام همهمه عاشقانه خود را در بیابانی به دور از چشم همه به دار می آویزند با این عشق چه کنم  ... 

از دلخوشی من به جز بارانهای سرد زمستانی به جزغروبهای زیبای پاییزی به جز تمشک های باغ زیبایمان به به جز همان طبیعت زیبای زندگیم چیزی نمانده است.

نظرات 3 + ارسال نظر
صنم پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:37

زیبا بود..

فقط یه نوشته نبود تمام اوضاع واحوال من بود

روح انگیز جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:32

از دلخوشی من به جز بارانهای سرد زمستانی به جزغروبهای زیبای پاییزی به جز تمشک های باغ زیبایمان به به جز همان طبیعت زیبای زندگیم چیزی نمانده است.

این قسمت خیلی جالب بود.

مرسی
خودم هم از این یه تیکش خیلی خوشم میاد یاد تمشکهای توی باغمون افتادم

روح انگیز شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:56

باغتون آباد،انگوری!

مرسی عزیز

باغ فندوق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد