تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

حسی تازه

امشب که می نویسم تمام ستاره ها در خوابند حتی آن ستاره ای که از سمت جنوب غربی آسمان در می آید.امشب تمام بغض های شکسته ام را جمع خواهم کردتا تما م خاطرات جوانیم را بر دفتر خاطرات بچسبانم. 

حس من یاری گر من نیست خودکار خود می نویسد اگر دردی حس می شود غریزی است. 

گوش کن جز صدای تیک تاک ساعتی که به عمر جوانی من رقصیده است صدایی نیست. 

امشب تمام فانوسها را جمع خواهم کرد.باید را ه زندگی ام را روشن کنم.باید با تمام قطارهایی که از کویری دور می گذرند.راهی شوم. بی بازگشت. 

من تمام خودم را جمع خواهم کرد.تا به بیگانه دست تمنا دراز نکنم. 

باید تمام شعرهایم را به غزلی از احساس های نو پیوند بزنم .باید تمام پنجره ها را باز کنم . 

امشب باران می آید.امشب سهراب دم پنجره من مهمان است فروغ در پشت بام همسایه به دیدار طلوعی از صبح چمپاته زده است.امشب تمام درختان با حسی باور نکردنی برای غافلگیری خورشید رشد خواهند کرد. ومن تمام آنچه منم را جمعخواهم کرد .تا به طلوعی از فانوسهای خورشیدی راه خود را پیدا کنم .   

من امشب منی دیگر خواهم شد 

 

شب روز یکشنبه با حسی وافر برای تازه شدن

نظرات 4 + ارسال نظر
پاشا یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 18:09

عالی بود داداش

قابلی نداشت جیگر

مردمک یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 19:27 http://mardomak.blogsky.com


چه چیز زیباتر از اینکه آدم همه ی آنچه هست را سامان دهد
و فانوسی به دست گیرد برای روشن کردن راه پیش رویش؟
شب یکشنبه ،آغاز تازه شدن..
امید که کهنگی سراغی از روزهایتان نگیرد.

زیباتر از آن شاید تازه تر شدن با تازگی باران باشد باحس خوبی از تولدی دوباره وحرکت به سمت بودنهای متوالی

نیپون کوکو سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 20:13

سلام
کاش همه مثل شما بتوانند تازه گی را فریاد بزنند
کاش همه بتوانند حسی تازه داشته باشند...




خیلی خوب بود

وقتی به وبلاگم سر می زنید خوشحالم می کنید

ای کاش همه بتواننند حس تازه ای برای دیگران باشند

نیپون کوکو جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 21:24

در را باز میکنم
خیابان را میپیمایم
پرواز میکنم
ابرها را میدرم
اسمان را میشکافم
و در فضای خالی شناور میشوم
تو همه ی این هیچ ها و نیست ها هستی
دنبال چه میگردم
صدایت میکنم
خدااااااااااااااااااااااااااا
نمیشنوی
تنها تر میشوم به عرصه ی خاک و خون باز میگردم نه تو انجا هم نبودی
تنها تر از قبل در اتاقم به نوای غریب بنان گوش میدهم
دستانم میلرزد گویی میدانم مرا میبینی اما به چشمانم نمیخواهم اعتماد کنم
دوباره ان صدای غریب مرا میخواند
به من نشان بده
خسته تر از قبل ام....



شعرت انقدر قشنگ بود که هیچ جوابی نتوانستم برایش بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد