نمی دانم باید چه چیزی را در خاطراتم بنگارم تمام جمله های من از باید می آیند ودر ای کاش های نا همگون می میرند .
تمام زندگی من در هیچ خلاصه می شود که از در خت خا طراتم در عمق جنگلی در دور دست ها آنها را می آویزیم وهر شب باد با زوزه هایش خاطراتم را تاب می دهد .
نشسته ام ولحظه به لحظه تمام سنگ های زندگی ام را وزن می کنم وآرزو می کنم که در ترازوی راه رفته ام ،وزن خوشبختی هایم از وزن سنگهایم بیشتر باشد . باید مثل همان کوزه گر سنگی بیاورم وحجره ای بسازم در سر در قبرستانی که پدرانم هفت پشت در آن خوابیده اند . وهر وقت کسی مرد .سنگی بیندازم به نشانه دور ریختن لحظه های تلخ زندگی ام وتصمیم بگیرم که که در اولین طلوع خورشید شیشه ای بیاورم ونور را جمع کنم . وخانه ای بسازم از جنس بلور .
باید بشتابم کسی چه می داند شاید آخرین روز من همین امروز است
"تمام جمله های من از باید می آیند و در ای کاش های
ناهمگون می میرند"
خیلی جمله ی دلنشینیه.
.. بشتابیم ،باید بشتابیم، با امید، با امید به فردا،فردایی
که می تواند بهترین باشد،که می توانیم بهترینش کنیم..
باید تمام دروغ هایی که خودم با ور کرده ام را طوری بگویم که هیچ کس باور نکند وآنوقت ادعا که دروغ بلد نیستم
سلام
باید صدا بزنم ان زندگان مرده نما را شاید امروز اخرین روزمان باشد
نه
کسانی که به خودشان دروغ می گویند رانمی شود باور کرد
منظور؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟
کی به خودش دروغ گفته؟؟؟؟؟؟؟؟
همه ما به خودمون دروغ می گیم
وای به ما که روز قیامت آشکار خواهد شد هر آنچه گفته ایم