تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

من؟؟؟؟

تاریخ :چه فرقی می کند

از :تنها41

به :پدر ومادرم

پدر ومادر عزیزم اکنون که مشغول نوشتن این نامه هستم از شما کیلومتر ها فاصله دارم می توانم فاصله هایی که با مسافت های بی دروپیکر بوجود آمده اند درک کنم اما نمی توانم این فاصله های سنی وزمانی را که بین من و شما فاصله انداخته است درک کنم تفاوتهایی که در نسل های ما وجود دارد به خاطر این نیست که نسل ما از هم گسسته است وقدرت درک حوادث اطرافش را ندارد بلکه به خاطر این است که شما در گیر ودار زمانه نتوانسته اید خود را با چیز های جدید منطبق کنید ومرا که در وسعت پیچیدگی زمانه بزرگ شده ام درک کنید . میدانم پدری مهربان و مادری دلسوزتر از خودمن به من دارم می دانم ....

نمی خواهم بنویسم که مادر باز از بغل پله ها گذشت نمی خواهم بنویسم که پدرم صبح تا شب ناسخ التواریخ می خواند ومی گوید من بارم را برده ام وکارم را کرده ام می خواهم از سیبهای قشنگ زندگی خودم بنویسم ونگویید که چه سیبهای قشنگی؟   مسافری باشید ومهمان یک شب( یک پست) برای حرفهای من.....

بچه گی هایم رابهتر می دانید پس نوشتنش خالی از عیب نیست اما می خواهم از روزهایی بنویسم که تمام هم سن و سالهای من در گیر و دار زندگی  غریزیشان مدفون بودند ولی من ......

خیلی زود تر از آنچه که فکر میکردم چشم به را ه جاده هایی شدم که هیچوقت به سرانجام نرسید وحالاخسته نیستم اما هرچه سعی میکنم نمیتوانم این رنگ تکرار را از زندگی ام بزدایم ونو آفرین باشم  شعرمی گویم اما شعرهایم هم گاهی وقتها مرا دور می زنند وخسته ام می کنند کلماتم از سادگی ام بریده اند ومن از خط خطی بودن روزگار...

غروب که می شود بغض می کنم وبه تماشای غروبهای ابدی می نشینم ولی کسی چه می فهمد من در انحنای نگاهم دنبال چه می گردم زل می زنم به دور دستها وبغض می کنم وخسته می شوم وتمام آدمها را به پای میز محاکمه می کشانم وآنوقت گریه می کنم وخواب می شوم در انتهای چشمهای این زندگی ودستی نیست مثل دختر بچه ای کوچک (مثل دختر همسایه کوثر) مرا از خواب بیرون آردوبگوید آب......

چگونه می توانم دانه دانه این نفسهای بر باد رفته را از زندگی پس بگیرم مگر می شود دیشب شما که نبودید من عاشق شدم وچشمهایم را بستم وبرای پدر بزرگ گریه کردم ودستانم را در باد رها کردم تا حس کنم چیزی مرا از خود می راند می دانی کدام شب را می گویم .

وحالا آن روزها رفته اند آن روزهای سرشاراز عشق سرشار از شوق ومن  میخواهم داد بزنم که خدای من 

 من قلب پاکم را می خواهم

 همبازیهایم را

وچشمان معصومم را

ودستان کوچکم را

پایان

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نیپون کوکو چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:00

انحنای نگاهتان دنبال چه می گردید آیا؟

چه بگویم چو بگویم دیگرنتوانم که شعربگویم
جزو اسرار؟(شوخی)

[ بدون نام ] شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:28

هوم...از این شکلکایی که سرخ شده به خاطر کنجکاویش!!
ناخواسته با رقص واژه گان سر در اسرار می کردیم!
متن خوشمزه ای بود!

اسرارمان انقدرها هم اسرار نیست
چه بگویم؟؟؟
نوش جانتان
شما که از متن هایتان مارا بی بهره کردید لا اقل متن های خودمان باشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد