تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

مهربانی

وقتی گذر کوچه ما به زیبا ترین روزهای بهار پیوند بخورد  

وقتی عطر اقاقی با غچه همسایه کوچه را پرکند 

تو را مهمان خواهم کرد به گرمی غزل غزل عاطفه  در شبی که ستاره ها برایمان چشمک بزنند  

وبرایت خواهم گفت از انتظار روزهای بی عبور از وصال  

میزبانت خواهم شد ودر حلقوم خاطره های از دست رفته سبد سبد شعر خواهم ریخت  

وخواهم گفت از مجنونی که در روزهای نبودنت تمام روزهایش به هیچ پیوند می خورد  وتو برایم لبخند خواهی زد دستت را خواهم فشرد تا سردی روزهای فراق از خاطره دستهایت پاک شود   

وبا تو خواهم بود تا بینهایت گرمی آغوشت  

وپیوند خواهم زد نگاهت را به خورشید وتو را تا بینهایت مهربانی دوست خواهم داشت

نظرات 6 + ارسال نظر
S.Z جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:15

سلام
یه سوال؟؟؟؟
چرا اینقد عاشق بچه ای؟؟؟؟

من عاشق معصومیت بچه هام عاشق این که هر کاری که دلشون بخواهد می کنن عاشق این که از این دنیا آزادند وهیچ وقت به زندگی واقعی فکر نمی کنند عاشق خنده زیبایی که بر لبشون نقش می بنده
عاشق گریه هایی که به خاطر چیزهای خیلی کوچیکه
نمی دونم چرا از بچه خوشم میاد

[ بدون نام ] شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:57

نابرده رنج گنج میسر نمی شود...

مزد ان گرفت جان برادر که کار کرد

pareparvaz دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:47

وقتی.........

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار امدنش نشستم.

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من اغاز شدم.

و چه سخت است

تنها متولد شدن....

مثل تنها زندگی کردن است

مثل تنها مردن!!!!

تنها متولد شدن....

مثل تنها زندگی کردن است

مثل تنها مردن!!!!

وتنهایی سخت ترین واژه زندگی است

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:41

آره،ازت بدم میاد

تو که هیچی من خودم حالم از خودم به هم می خوره می گم بیا منو بکشیم خیال هر دومون راحت شه

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:28

پروفسور مخاطب جمله ء بالا شما نیستید

شما بدون اسم نظر می دی من هم که علم غیب ندارم شما رو بشناسم پس شک می کنم چی کار کنم خوب

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:30

(من هیچ اسم مناسبی واسه معرفی خودم ندارم،در ضمن اگر این حضور بی هویت من شما رو اذیت می کنه دیگه.....)



مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به... صد است
...
طفل معصوم به دور سر من میچرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم.

محشر بود خیلی جالب بود کیف کردم اساسی

ولی مگسه حف بوده ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد