تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

همین پایان

مادر آه کشید پسرک زاده شد پدر میان پنجره های مه گرفته گریه اش گرفت خورشید غروب کرد  

 

 وباران بارید   

 

 . 

خورشید زاده شد  پدر غروب کرد پسرک آه کشید مادر گریه اش گرفت وباران بارید    

 

پسر نشسته بود کنار پنجره وعابران پیاده با چترهای رنگیشان از عمق چشمهایش عبور می کردند 

 

 . 

آفتاب غروب کرد ومادر هم همینطور  پسرک کنار پنجره ایستاد وآه کشید وبارید  

آفتاب غروب کرد طلوع کرد باران بارید باران نبارید  ............. 

.فقط یک چیز ماند رد پای مسافران با چترهای رنگیشان در عمق چشمهای پنجره  

.همین    

 

 . 

.

 پایان

نظرات 6 + ارسال نظر
صنم یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:34


آدم برفی از خجالت آب شد
چون کودک گرسنه ای به هویج دماغش زل زده بود!
----
کلا غروبه...

کلا غروبه...

pareparvaz یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:31

تنهای تنها...


من شکایت دارم از روزی که دنیا آمدم

بی خبر بی میل خود تنها به اینجا آمدم

بی خبر زندانی دنیا شدم آخر چرا

من مگر گفتم خدا می خواهم این ویرانه را؟

همه هستی من آیه تاریکی است

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

الف لام میم دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:50

یادمان باشد از امروز جفایی نکیم گر که در خود شکستیم صداییی نکنیم
یادمان باشد گر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم
یادمان باشد گر شاخه گلی چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نست گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم
وبه هنگام نیایش سر سجاده ی عشق جز برای دل محبوب دعایی نکیم
......مهربانی صفت بازار عشاق خداست یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم

الف لام میم دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:52

وقتی در صحنه‌ ی حق و باطل نیستی،
هر کجا خواهی باش،
چه به نماز ایستاده باشی،
چه به شراب نشسته باشی،
هر دو یکی است


شریعتی

من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر می خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد من اگر ما نشوم خویشتنم تو اگر ما نشوی خویشتنی چه کسی می خواهد من وتو ما نشویم خانه اش ویران باد

مردمک دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:32



سرِ بازگفتنِ بسیاری حرف هاست

هنگامی که کودکان

در پس ِ دیوارِ باغ

با سکه های فرسوده

بازی کهنه ی زنده گی را

آماده می شوند.

کودکان در پس بی خبری زندگی را با ولع احساس می کنند ونمی دانند که طعم تلخ زندگی با رشد دندانهایشان فرق خواهد کرد

مردمک دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:54




سرِ بازگفتنِ بسیاری حرف هاست

هنگامی که کودکان

در پس ِ دیوارِ باغ

با سکه های فرسوده

بازی کهنه ی زنده گی را

آماده می شوند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد