تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

خسته ام

دلم می خواهد بخوابم وده سال بعد بیدار شوم دلم می خواهم در بهار ده سال بعد ببینم  جبر زمانه چه بلایی سر زندگی آورده است.

می خواهم چشمهایم را روی هم بگذارم واز لحظه هایی که دوستشان ندارم عبور کنم نمی خواهم باشم به همین سادگی ...

با خود فکر می کنم دیگر تمام شد باید دست بجنبانم....

از این روزهای ملال آور زندگی  که پشت سر هم تکرار می سوند خسته ام  خسته ام از این که هر روز وقتی بیدار می شوم با خود فکر کنم امروز چه خواهد شد خسته ام   هیچ برنامه ای ندارم حتی اگر داشته باشم .حوصله اجرایش را ندارم  از این که هر روز برنامه بریزیم ونتوانم عملش کنم از این که نتوانم حرفم را بزنم . خسته ام ...

از این که هر روز بنشینم وتمام شدن دوران جوانیم را ببینم خسته ام حتی از این که دیگر هیچ چیز ندارم بنویسم خسته ام

از این که هر روز به جبر زمانه بنشینم به جاده های بی عبور چشم بدوزم تا قاصدک خبری از تو برایم آورد خسته ام از این که نظاره گر روزهای جدایی مان باشم خسته ام واز این که با تمام وجود بخواهم با تو باشم اما نتوانم خسته ام تیک تاک ثانیه ها امانم را بریده است از این که وقت خواب صدای ساعت مزاحمم شود وبه یاد اورم روزی دیگر بی تو گذشت خسته ام

از این که با هیچ کس با هیچ چیز با هیچ زمان وبا هیچ مکان نتوانم تو را به وادی غربت بسپارم خسته ام ، خسته ............ 

بالاخره تمام می شود باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم

نظرات 3 + ارسال نظر
صنم شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:07

شما فکر می کنین فقط خودتون به این "خس-ته-گی-"دچارین؟

همه مون این روزها رو داریم سپری میکنیم!
تلخ...

(نمی خواهم باشم به همین سادگی ...)
(خسته ام هیچ برنامه ای ندارم)
از این که هر روز بنشینم وتمام شدن دوران جوانیم را ببینم خسته ام
ز این که هر روز برنامه بریزیم ونتوانم عملش کنم از این که نتوانم حرفم را بزنم . خسته ام ...

این ده سال جزو ده سال بحرانی زندگی ماست خستمون می کنه

همای دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:14

عشق تنهاکار بی چرای عالم است،

بی چرا
بی دلیل
بی بدیل
بی زمان
بی مکان
عشق چرا دارد چون دلت برای کس دیگر می زند
اما چاره ندارد چون دست تو نیست دست دلت است که آن هم در تو نیست دست دیگری است
دچار بودن یعنی همین

pareparvaz سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 14:46

آنجه میخواستیم ،نیستیم وآنچه هستیم ،نمی خواهیم.آنچه دوست داریم ،نداریم.

و آنچه داریم ،دوست نداریم.و عجب است هنوز امیدوار به فردایی روشن هستیم...

کاش آنچه که می خواستیم می شدیم نه آنچه را که شده بودیم می خواستیم
کاش آنچه را که دوست داشتیم داشتیم نه آنچه را که داشتیم دوست می داشتیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد