تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

نه خلاصی ونه غرق شدن

این روزها گم شده ام در تکرار زندگی هر چه قدر می خواهیم دیوارهای اتاقمان را عوض کنیم نمی شود هر روز صبح اینه فقط همانی را از ما نشان می دهد که دیروز بود بیست و سه بهار گذشته است ومن فقط فکر می کنم زندگی همین است همین کلاغی که روی تیر های برق خود نمایی می کند همین گنجشکهایی که می پرند همین خوابی که هر روز صبح از ان دل می کنیم ودوباره شب با خستگی به آن بر می گردیم  این روزها هر کسی از من سوال می پرسد برای جواب دادنش فلسفه می بافم احساس می کنم در رکودی وهمناک گم شده ام هر روز احساس می کنم غروبی مرا به درون می کشد می بلعد وجنازه ام را بیرون پرت می کند نمی دانم بخندم گریه کنم شکست بخورم پیروز شوم عاشق بشوم ..نمی دانم  نمی دانم با خودم چه کار کنم  

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مردمک شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:14


زندگی کردن برا هرکی معنی خاصی داره .. به دنبال زندگی ای که
براتون دلنشینه باشین .. و پیداش کنین ..و زندگی کنین . اونوقته
که براتون بهشت میشه دنیا .

برای من هم زندگی معنی داره ولی از این که نمی توانم به چیزی که می خواهم برسم خسته میشم حالا یامن خیلی اهداف بزرگی دارم یااراده محکمی ندارم

pareparvaz یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:44

با خود مهربان باش.....
عاشق خود باش......................
مردم این اهالی از سنگ اند.......
عشق ورزی که کنی.......در جوابت قلبت را میشکنند.....
خودت باش......
و آن چنان عاشق خود باش که انگار تا حالا هیچکی دیوار دلت را نشکسته ....

عاشق خودم نیستم از خودم بدم میاد اما عاشق عشق ورزی به دیگرانم استراتژی زندگی من عشق به دیگرانه حتی اگه قلبم را بشکنند تقصیر خودشان است که عاشق نیستند نه تقصیر من من عاشق تمام افریده های زیبای خدا هستم ویا لا اقل دوست دارم باشم

دوباره pareparvaz یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:51

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم



آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟



تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم



دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم



دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم



ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !



من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

(حسین منزوی)

شعر فوق العاده ای بود خیلی قشنگ بود

babi یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 16:08 http://only-babi.blogsky.com/

اخمخ تو آدم نمیشی؟
اگه عاشقی برو به طرف بگو ....
از نگفتن حرفهاست که دلها میشکنه.
بفهم .....بفهم.....
واس چی از خودت و دنیا بدت میاد؟
زندگی به این خوشگلی ...چشماتو بشور...جور دیگه ای ببین.
اخمخ
اخمخ
اخمخ

صمیمی ترین دوست ادم حرف ادم رو نفهمه یا اشتباه متوجه بشه نمی دونم باید خندید یا گریه کرد

اخمخ
اخمخ
اخمخ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد