تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

دور خواهم شد از این خاک غریب

چهار دیوار ویک پنجره به سمت جنوب یک کتابخانه ویک کامپیوتر یک رخت آویز ویک تابلو از مادر ،اینجا اتاق من است .

اینجا چهار دیواری من است  ودیوار هایش انقدر بلند است که تمام احساس من این روزها از ارتفاع بلندش به خاک می افتند و می میرند.نمازهایم هر روز از انحنای بی دینی من به خاک می افتند وجان می سپارند . این روزها ضربان قلبم تند می زند وخیلی تند تر از ثانیه  ها وبعد سر دردهایم شروع می شوند وانوقت دیگر هیچ چیز را نمی فهمی وصبح تا شب ادای قیصر را در میاوری ومی گویی درد نام دیگر من است .وبراستی درد نام دیگر من است .

کدام درد را می گویی این واژه ها چیست که به هم می بافی وبه خورد این دفترچه خاطراتت می دهی؟خسته نمی شوی ؟

تو چه می فهمی که درد یعنی چه ؟انگار چیزی کم داری دوست داری نباشی ویا انچنان مست و بی عقل که انگار نیستی .وبعد مبارزه می کنی چرا شکست بخوری  می جنگی ، می زنی  می شکنی ؟اما چه فایده ؟

چرا چه فایده ؟

چه فایده اخرش باید به ساز دیگران برقصی ،تو که بلند نیسیتی بنوازی باید برای دیگران برقصی .

دیگران ،کدام دیگران می گویی ، همین ادمهای کوچه و بازار را می گویی همین بغالی سرکوچه را می گویی ؟

آنها هم با زیچه اند در این میدان همه می رقصیم نوازنده کس دیگریست .رقصیدن بد نیست اما برای کسی که  این سن برای اوست نه برای کسی که  نوازنده ای بیش نیست  او به ما می خندد وکیف می کند از این که ما اسیر دستش هستیم .ما اسیریم در این چهاردیواری جذاب ومتزلزل .

از حرفهایت سر در نمی آورم چه می گویی انگار حالت خوش نیست ؟

حالم را می پرسی حالم خوش نیست خیلی وقت است از حرفهایم کسی سر در نمی اورد دیگر کسی حرفهایم را نمی فهمد  میدانی که شورش برای اسیران جرم است .این اسیرانی که من میبینم هر روز صبح میروند پی نان وهرشب با کوله باری از خستگی بر می گردند سهراب راست می گفت :هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند .هیچ کس نیست .

خودت چه کار می کنی  می روی می مانی ؟

من قایقی ندارم که بروم اسارت یعنی همین اما خواهم ساخت خواهم انداخت به آب ودور خواهم شد از این خاک غریب

دور خواهم شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
تلاله چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:59

سلام دوست من...منم دلم میخواد دور شم از همه جا

سلام خیلی وقته نیستین کجایین

تلاله پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 22:02

سلام . سر میزدم اما نظر نمیگذاشتم. شما کم پیدایید؟ دوباره مینویسم

ما هم هستیم زیر سایه شما

pareparvaz شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:43

حال این روزهایم....:


حــ ــال ِ در خود ریختن دارم ...



مثل ِ برجــــی که اعتبارش را به رخ ستونهـــایش نمیکشد



و بــه زمیــــ ــن آنقدر وفادار استــ



که زیـــر تمام آسمان جلـــ ــی هایش بزند !!



دارم روی دستــ ِ خودم ، خــ ـاکــ میخورم



که روی ِ پــای ِ تو ، بنـــد نشوم ...



بهتــ می شوم ... در چهــــره ی عنکبوتــ گرفته ی مونالیـــزا ...



در چشمــ ِ پدر خوانده ای که می داند



آدمهـــ ـا ، راحتــ تر از اینکه حکم ِ قتل ِ هم را بدهنـــد



یکدیگــر را فراموش میکنند !!



بی کســــی ، زخم نیستــ که به زور چسبــ انکارش کنی ؛



اشکــ نیستــ که توی کمــد ببری !!



تفکــرتــ نیستــ که زیر فحش هــا



جان کندنش را ببینی !!



بی کسی ، گاهی آنقدر حقیقتــ دارد ،



که بیشتــر از اسمتـــ ، بوی شناسنامه اتــ را میدهد !!



قبل از چــروکهــا ، لبخندتــ را تعریفــ میکند



و زودتــر از تمـــام خــودباوری هـــایتــ



می فهمــــی شعری شده ای



که به قواره ی هیچ کتابی نمی نشیند !!



تابلــویی که در اسبابــ کشی هــا جا مانده استــ ...



یا عتیقــه ای که هیچ موزه ای به رسمیتــ نمی شناسدش !!



منتظـــر باش !!



روزی بین آدمهــا، با کســـی مواجه میشوی



که آشناتر از آن استــ که به جا بیاوری ...

...



کلافه امـــ ....

درستـــ شبیه زمانــــــــــــی که

مادرم نمیتوانــد ، سوزن نخ کنــــ ـد ....

..


حـــال این روزهـــای من

حال آفتابگردانیستـــ

که در روز بارانی به دنیـــا آمده....

خیلی خوشم اومد گذاشتم تو پست اصلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد