تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

سال 1391 چگونه گذشت

بهار کم کم دارد مهمان خانه دلمان می شود همان بهار همیشگی همان بهار که رنگ زمستان می دهد برای ادمی که سالهایش همانند برف های زمستانی می بارند و زود  به زود در یک روز آفتابی آب می شوند چه فرقی می کند زمستان یا بهار ؟

به سال قبل نگاه درستی می  اندازیم کمی شرف نگر می شویم تا بفهمیم واقعا آمدن سال جدید لذت این همه خوشحالی را دارد 

سال قبل درسم را تمام کردم با یک معدل بد و بعد در کارشناسی ارشد با اینکه امید زیادی داشتم قبول نشدم  بر طبق سیر طبیعی زندگی به سربازی رفتم وفکر نمی کنم اتفاقات مهم دیگری در زندگیم افتاده باشد  من که فکر نمی کنم .......

برای همیشه تو را از دست دادم آنهم چه از دست دادنی دیگر فکر اینکه تو را حتی با "تو "خطاب کنم برایم سنگین است بعضی وقتها دلم میگیرد از چه چیزی می گویم ...

بعضی وقتها از محبت زیادی به بعضی ها دلم می گیرد من همیشه در زندگیم یک شعار را خیلی دوست داشتم وبه آن عمل کرده ام وآن هم اینکه همیشه اطرافیانم را عاشقانه دوست داشتم وبرای آنها هر کاری در زندگیم توانسته ام کرده ام ولی این روزها از محبت زیادی به بعضی ها کمی دلسرد شده ام یا شاید باید بگویم این روزها شناختم نسبت به بعضی ها زیاد تر شده است ولی من همچنان عشق را دوست دارم وبه دیگران عشق می ورزم 


شاید مهمترین حادثه در سال 1391 که خیلی آرام و بی صدا مثل یک باد خنک از روی جنازه سرد و بی روح من رد شد از دست دادن کسی بود که سالهای سال دوستش داشتم وفکر می کردم می شود  او را دوست داشت ولی تعجم اینجا بود که روح من هیچ واکنشی نسبت به این قضیه نداشت  آرام ساکت  ،فقط خیلی زود بعضی از خاطرات را در زندگیش دفن کرد وبعضی ها را به خاطره ها سپرد . 

دارد کم کم باورم می شود که عقل من همیشه بر احساساتم غلبه می کند به هر حال کاری از دست من بر نمی آمد  من دوباره همه چیز را به حساب همان فداکاری همیشگی انداختم  و فکر کردم کار درستی انجام می دهم باید قضاوت را به تاریخ بسپارم شاید سالهای بعد بهتر بتوانم بیندیشم وبهتر قضاوت کنم  کسی چه می داند.


نظرات 4 + ارسال نظر
بابک یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 http://only-babi.blogsky.com/

زندگی می گذره باید همینجوری الکی خوش بود 1خورده ازت دلخور شدم تا حالا بهم نگفته بودی کیو دوستداری در حالی که من همه چیمو بهت میگم.
خوش باش. فک کنم فشار سربازیه که اینجوری حرف میزنی.
چون میگذرد غمی نیست.
زور بیا منتظرتیم.
فدات....

باور کن این روزها تنها کسی که باهاش راحت هستم تویی اما خوب........

pareparvaz دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:06

دل من همی داد گفتی گواهی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گواهی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگناهی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
.......................
امیدوارم سال جدید سالی همراه با اتفاق های خیلی خوب برایتان باشد...

سال جدید برای شما هم سال خوبی باشه سالی سرشار از دوستی و عشق و سعادت

صنم دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 13:28

بهار وقتی می آید
که به جای تِل
به موهایت گُلِ سر بزنی


احسان پارسا

بهتره علفهای هرز قلبمو بکنم و به جاش چند شاخه بنفشه زرد بکارم

صنم دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 13:32

عشق

شاید آن پستچی باشد

که در خانه ات را می زند

بی آنکه بداند

حامل پیغام خیر است

یا شر !

عشق و عشق و عشق....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد