تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

به همین سادگی رفتی بی خداحافظ

به همین سادگی تمام شد به همین سادگی که تو شیرین نبودی من هم فرهاد نبودم به همین سادگی که من بارها در پشت بام کلبه تنهایی ام نشستم وغروب های محض نبودن را دیدم . 

به همین سادگی که من یک ساعت کنار خیابان  ایستادم . تا مرگ یک مورچه را با احساس تنفر از راننده تاکسی ها ، ببینم  به همان سادگی که دفتر خاطراتم رنگ و بوی تو را گرفت تمام شد  

 حالا می فهمم که چرا من از تما م فیلم هندی ها بدم می آمد  

حالا زندگی من از یک فیلم هندی نیز گذشته است . 

کو دکی هایم، گرچه هنوز اعتقاد دارم کودکم

من به کودکی ام اعتقاد دارم

تمام دیوارهای این شهر می دانندکه در جایی از این شهر کودکی های من ریشه دوانده است.در جایی از این شهر خانه ای وجود دارد.که خوابهای هفت سالگی من در آنجا تعبیر می شود. خانه ای که در آن تمام اسباب بازی های من جاریند.آری تاریخ من از اینجا سرچشمه می گیرد .

کوچه ای درست در وسط این شهر شلوغ وخانه ای سیمانی با بوی کاهگل خاطرات من،همین اطراف

من اما....

چقدر زود بزرگ شدم. احساس می کنم در نیمه دوم زندگی حسرت نیمه اول را می خورم.

احساس می کنم تمام تیله های کودکی ام هر شب وقتی به خواب می روم میان ژست خاص دست هایم جاریند.

یادش بخیر هفت سنگها،وسطی ها،فوتبال ها،بچگی هایمان چقدر صادقانه گذشت.بزرگ که شدم.آرزو کردم. که کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم.

خانه کودکی ام چقدر زیبا بود.

من وبرادرو خواهرهایم حیاط کوچک خانه خودمان را تقسیم می کردیم. ونهال محبت می کاشتیم.وسط باغچه درختی بود که میوه زندگی می داد.ومن وقتی درخت باغچه از میوه های نرسیده باردار بود.جیب هایم را پر می کردم.ومیان نگاههای متعجب دخترا ن محله وسط بازی فوتبال، می خوردم . ما با دختران محله فوتبال بازی می کردیم .بدون آنکه فکر کنیم روزی بزرگ می شویم.

وحالا من ....

از تمام سعید ها وحمید ها و وحیدهای کودکی ام بی خبرم.

از تمام کودکی هایم جز خانه ای که به سیر طبیعی سرنوشت آن را فروخته ایم.واز آن کوچ کرده ایم . وجز یک کوچه که آن را به وادی غربت سپرده ایم .چیزی نمانده است.

واز آن کوچه جز یک پسر به اسم من که هر چند وقت یکبارباحسرتی وافرو بغضی قاصراز آن می گذرد. چیزی نمانده است.

واز من جز یک حسرت همیشگی وجز یک تنهایی چیزی نمانده است.

آری من به کودکی ام اعتقاد دارم

 

 

 

 

 

 

نامه ای به خدا

تو مثل همیشه کنارم بودی می خواستم بخوابم اما تو رهایم نکردی هر شب میان  کا ج های با غچه  خانه ما  پرسه می زنی هر روز میهمان قلب من می شوی من تو را دوست دارم  .

می گویند غم را آفریده ای که همیشه به یادت باشم می گویند بالاتر از همه ای نه به خاطر اینکه  مغرور هستی  بلکه به خاطر اینکه دست  دیگران را بگیری. آری من تو را دوست دارم.

کنار پنجره اتوبوس نشستم  صندلی کناری من خالی بود . راننده داد می زد ماهد شت حرکت ، و اتوبوس حرکت کرد وتو برایم دست تکان دادی  ومن در قنوت آنقدر ربنا گفتم . که چشمانم قرمز شد . آری من گریه کردم . من تو را دوست دارم.

هر کس چیزی می گفت : همه داشتند در مورد فیلم دینی حرف می زدند.از آرمان ها و معیار ها حرف می زد نند .من اما بلند برگشتم وگفتم خدای من کنار ایستگاه  اتوبوس ایستاده است. و هر وقت اتوبو س  دیر بیاید اورا صدا می کنم و بعد شنیدم که همه می گفتند که این پسرک اهل کجاست. ساده است آری من این ساد گی را دوست دارم.

موبایل داشت پخش می کرد :چه سخته شب ها به یاد کسی گریه کنی و وقتی او را می بینی در حالی که سعی می کنی بغض ات را پنهان کنی فقط یک کلمه بگویی :سلام

واز تو چیزی خواستم . من این خواستن را دوست دارم

و حالا زمان گدشته است   در کوچه  غنچه ها دعوایشان گرفته است. دیشب یکنفر در حالی که ترانه می خواند. از کنار پنجره اتاقم رد شد. ولی من بیدار بودم . داشتم به این فکر می کردم. که این نامه را چگونه به تو برسانم . هیچ را هی نبود . نشستم نامه را دوباره خواندم.گریه ام گرفت.احساس کردم.تو هم داری نامه را می خوانی احساس کردم .با منی ، ودرست احساس کردم .با فرشته ها صف کشیدید . وبرای من دست زدید.خوشحا ل شدم . آری من این باهم بودن را دوست داریم.

نامه ای به خدا از طرف یک تنها

عید با ستانی نوروز

عید با ستانی نوروز

 

 

به خوشی و کامیابی

 

به قول سهراب وقتی همه مردم شهر در خواب بودند.وشب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذشت. من به دنیا آمدم. من به آرامی همه لحظه های پر سکوت در خیال پرواز به دنیا آمدم.

چقدر دوران بچگی خوبی داشتیم . بازی ها، بی خبری ها،همیشه آرزو می کنم چشمانم را ببندم وبی خبر به خواب هفت سالگی برگردم. یاد همه هفت سالگی ها به خیر...

وقتی باد پنجره را تاب می داد ما سفره هفت سین مان را پهن می کردیم. پدرم می گفت: هفت سین ما همان چیزهایی است که داریم . یعنی عشق به همدیگر ...

هفت سین های هفت سالگی من همیشه هفت بار بهتر از هفت سین های همیشگی بود.

 

گذشت و....

نمودار زندگی من به نقطه عطف رسید.آن هم چه نقطه عطفی،

می خواستم بگویم .می خواستم بنویسم.به همان خدایی که هر دو می پرستیم.به همان ستاره هایی که در آسمان زندگی مان چشمک می زدند .

می خواستم بگویم .ماهی کوچک داخل تنگ احساس اسیری می کند. اما...

سهم من از همه نوجوانی تابستانهای خاطره انگیز شد.سهم من یک کوچه خلوت، یک دیوار با بوی کاهگل،یک عالمه اشک،

اری من می خواستم بگویم اما...هیچوقت نشد.

باران هنوز می بارید.من هنوز می باریدم .ما به تنهایی خود می باریدیم.

ودانشگاه رسید آن هم چه دانشگاهی:

ترم اول:ما پسران طلایی خورشید بودیم.باد در مسیر ما جریان داشت.ما برای همدیگر دلتنگ می شدیم.ما از نبودن ها آمدیم.وبه بودن ها پیوستیم.ما لحظه هایمان را قسمت کردیم.وبا هم خندیدیم.ما به همه چیز ها خندیدیم. به دینامیت هابه نامزدبازی دیگران.ما حتی کتابهایمان را با کش بستیم . تا دیگران به ما بخندند.

دیگران هم به ما خندیدند.

ترم دوم:

ترم تو خالی، ترم شرم ،ترم بی حیایی،ترم شوم، ترم بی احساس......

ما قطار هایمان را سوار شدیم.ما حتی برای همدیگر دست تکان ندادیم.وهر کس راهی مقصد خود شد .ما به هم لبخند نزدیم.ما برای دیگران تصمیم گرفتیم.همدیگر را غرق کردیم.یکدیگر را لو دادیم.

ما به هم خندیم نه با هم

وحالا:

من واقعا تنهایم.دیگر هیچ چیز دانشگاه به من نمی چسبد.جز چند نفر کسی برایم نمانده اند.

حالا من مردی تنها در آستانه فصلی سردم.من به تنهایی خود معتادم.

 

مرا روی سبزه ها نشاندی وگفتی :عشق چیز خوبی است.گفتی زندگی با عشق معنا پیدا می کند .گفتی:شور زندگی عشق است.ومن باور کردم .آری،گندم زار آرزوهای من هنوز پا برجاست.(برای پیمان عزیزم)

 

یک قرن گذشت یک تاریخ گذشت ویک عمر گذشت

امشب از پنجره اتاقم بیرون را نگاه کردم.هنوز باران می بارید .همان آسمان بود.با یک مشت ستاره کا مپیوتر من داشت ترانه پخش می کرد...

تو ای پری کجایی...

جای تو اینجا میان دیوارهای قلبم خالی است.میان عاطفه های عمیق.

هنوز باران می بارد.

مرا امشب اندوهی است.