تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

دلتنگم

می نشینم کناره پنجره وباد مرا نوازش می کند اتاقم این روزها رنگ بوی گرم تابستان را دارد امروز در آ سمان ماه نیست ولی پریروز را یادم هست که وسط خیابان خشکم زد از بس از دیدن ماه تعجب کردم خیلی زیبا بود نمی دانم کجای ذهنم را باید بشکافم تا حرفهایم جایی برای گفتن داشته باشند  خسته نیستم اصلا نمی دانم هستم، نیستم، نمی خواهم باشم ویا می خواهم معلوم نیست فقط ذهنی مغشوش از حوادث گذشته وچشمی به دیوارهای این شهر وخستگی از حسرت خاطره های وا رفته  فقط همین  دلم هیچ چیز نمی خواهد برای هیچ کس وبرای هیچ چیز  تنگ نمی شود شاید به خاطر همین است که دل تنگم وافسرده دنبال جای پایی برای فراغ خاطر می گردم دلم می خواهد وسط خیابان بایستم وداد بزنم بی هیچ انگیزه ای وبعد گریه کنم وبعد بخندم وبعد به خودم بگویم  که چه؟ می خواهم کوله بارم را بردارم ودو سه روزی بروم کوه، دشت، بروم به روستایی در همین حوالی همان جا که اصالت ما از آن جا رنگ می گیرد می خواهم بروم کنار درخت سیب دراز بکشم وهم نفس درختان باغ شوم می خواهم هم صدای گنجشکهای باغ شوم می خواهم چند روزی مهمان درختهای فندوق باغمان باشم می خواهم بروم ؟ می خواهم رنگ شهری خودم را در رودخانه بزدایم وسبز شوم رنگی بهتر از این که من می خواهم آنجا اگر فریاد بکشم کسی هست که صدایم را بشنود آنجا حتی سنگها هم با من همنوا هستند از این دود دم شهری از آدمهای با کلاس و بی کلاسش از آدمهای گم شده در انحنای زندگی خسته ام   می خواهم به سنجابها سری بزنم دلم برای خودم تنگ شده است می خواهم بروم .

غزل

شاید هر عابری شاعری باشد  

پس به هر عابری سلام کنیم  

 

 

 

 

-------------- 

 

هرشببه یاد تو تا صبحدم قدم زدم  

آتش گرفتم در صبحدم زدم  

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر  

او از ستاره دم زدو من از تو دم زدم 

منزوی 

 

 

یه کتاب شعر غزل گیر آوردم در حد لالیگا  خیلی با هاش حال می کنم

زندگی سیب وار من

 درخت سیبی در کنار  رود خانه  در انتهای باغ قرار داشت وما سیبها چند هفته ای بود مهمان شاخه هایش بودیم روزگار می گذشت وروزها از پی هم رد می شدند   هر روز دختر جوانی حوالی ظهر زیر سایه  درخت می نشست وبه من خیره می شد  احساس غرور می کردم احساس می کردم او تمام زیبایی دنیا را در من می دید ومن بی آنکه کاری انجام دهم  روی شاخه با نوازش باد تاب می خوردم  البته من آنقدر ها هم زیبا نبودم چند خال سیاه روی پوستم داشتم وچند نقطه کرم خورده داخل بدنم ولی زیبایی که در پوستم  داشتم همه را  ومخصوصا ان دختر جوان را به من جذب می کرد من با بهترین  روزها زندگی را می گذراندم 

که بالاخره آن اتفاق افتاد

چند ماهی گذشته بود  اکثر هم قطار هایم دیگر روی درخت نبودند  کم کم نوبت من هم می رسید که  از شاخه پایین بیفتم  وبالاخره این اتفاق افتاد  روزی که روی زمین افتادم را هرگز فراموش نمی کنم  چنان فشاری به سرم وارد شد که گیج شدم در همین میان همان دختر زیبا به سمت من دوید مرا با احساس از روی زمین برداشت اما ناگهان تعجب کرد وقتی خالهای سیاه پوست مرا دید واز اینکه من آنقدرها هم که او فکر می کرد زیبا نبودم متعجب شد مرا با عصبانیت  پرتاب کرد ومن محکم به درخت دیگری خوردم و تقریبا له شدم تقصیر من نبود من فقط به حکم زندگیم از شاخه افتاده بودم تقصیر او بود که فریب زیبایی ظاهری مرا خورده بود 

من فقط اسیر قدرت جاذبه شده بودم واو اسیر زیبایی ظاهری من  ،

 او در خود از من روئیایی باور نکردنی ساخته بود

فقط همین

من وتنهایی وغم

دارد باورم می شود که شور عشق می تواند چشمهای مرا ببندد وبه خود آگاهی پرواز برساند می تواند سحر گاه وقتی من خوابم مرا صدا کند وجواب بشنود  

می تواند با من باشد ودر من ....... 

می تواند در گریه های شبانه من جاری باشد   

بر گشتم به دفتر خاطراتم این خاطره متعلق به روز یکشنبه ساعت 1.30 تاریخ 86.13.27 می باشد که با بچه های رشته کشاورزی رفتیم خانه سالمندان بدون هیچ کم وکاستی اینجا می نویسم   

 (خیلی امیدوار بودم با بچه های کلاس خودمون یه سری به خونه سالمندان یا بچه های بی سرپرست بزنیم ) 

چقدر آدمها دور هم جمع شدیم تا خاطره ای بسازیم برای روز جمعه چقدر دختر ها رنگ پسر بودن گرفتند تا ما آنها را باور کنیم ورفتیم  

اتوبوس حرکت کرد از میان هزاران خوانده ها وخاطره ها  چقدر رضا صادقی خواند وتو حال کردی وچقدر دوست داشتی خودت را به خواب بزنی تا چیزی را که نمی خواستی نبینی به هر حال میان یک جعبه سیب یک سیب کرم خورده هم پیدا می شود ...... 

رسیدیم به شهروندان فراموش شده به آنهایی که برای یک نخ سیگار ده متر کلاهشان را بالا می انداختند  به آنهایی که می شد در عمق چشمهایشان گریه ای را ازبر کرد ... 

وما توجه کردیم وخواندیم وتشویق کردیم ورقصیدیم برای پیرهای چشم براه .برای یک تاجر ورشکسته .برای یک پیرمرد عینکی برای یک رقاصه نابینا ... 

وخودمان را تخلیه کردیم آنقدر درگیر جو بودم که یادم رفت با نوای خواندن شعر ترکی (ساران سلر آپاردی )به یاد خسرو خودم بیفتم  نشد .. 

فیلم گرفتیم . عکس انداختم .تار زدیم وبرگشتیم برگشتی به اندازه تمام آسمان به اندازه تمام دلتنگی 

 وخوش گذشت روزی که دل دیگران را شاد کردیم 

 

 

این شعر رو هم از دفتر خاطراتم پیدا کردم  

 

فکر می کنم این اولین شعریه که گفتم  در تاریخ  84.10.24    

  

 

یادش به خیر روزهای مانده در حسرت همیشگی 

 

تو دفتر خاطراتم اینطوری نوشتم

 

 غزل  تنهایی (من ،علی ،محمد)

 

 

من و تنهایی وغم سالها دور همیم 

 

سالها کنج سکوت در تب عشق همیم  

 

گرچه گاهی پرغم مملو از ماتم هم 

  

لیک مسرور همیم .لیک پر تاب وتبیم  

 

 بر دل زخمی ما عشق دلالت دارد   

قصه عشق همین است که ما دور همیم  

 

اگر ایام خوشی از دل ایام رود   

باک از آن خانه غم نیست که چون دور همیم

  

گر بیاید ببرد خانه ما را سیلان  

 

سیل ارزش غم نیست که چون دورهمیم 

 

خارها گهگاهی لحظه ها را بدرند عشق ها را بخرند 

 

عشق را ارزش کم نیست که چون دور همیم  

 

خاطر خاطره ها در دل یاران باشد   

خاطرات است که گر دور همیم دور همیم

  

سالها با دل هم در دل هم جا داریم  

 

سالها ، ثانیه ها ،لحظه ها ، دور همیم

 

 با محمد از دوم ابتدایی همکلاس بودیم تا دوره پیش دانشگاهی  پارسال رفتن تهران  خیلی دلم براش تنگ میشه گرچه تلفنی پیامک  می زنیم حرف می زنیم  

 

یاد باد آن روزگاران، یاد باد

 

زندگی کرده ای

به دنبـال خـدا نگـرد
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!

 


برگرفته از : DiaMethod