تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

من ننوشتم یکی تو خونمون نوشته بود و چسبونده بود روی دیوار اتاق

شهامت آغاز- آگاهی- وایمان به قداست ثانیه ها  

تنها چیزی که بدان نیازمندی  

آن گاه نو خواهی شد  

که کهنه اسرار را رها کنی  

نباید در همانی که هستی بمانی  

همیشه راه دیگری پیش روی توست  

نیرویی که بدان نیازمندی از ژرفا به سطح می جوشد  

به خود آگاهی می پیوندد ودیگر گونه ات می کند  

تازگی را بجوی و به توانایی هایت تکیه کن  

بی پروایی خود را نشان بده  

دگر سانی را بپذیر  

 

خسته ام

دلم می خواهد بخوابم وده سال بعد بیدار شوم دلم می خواهم در بهار ده سال بعد ببینم  جبر زمانه چه بلایی سر زندگی آورده است.

می خواهم چشمهایم را روی هم بگذارم واز لحظه هایی که دوستشان ندارم عبور کنم نمی خواهم باشم به همین سادگی ...

با خود فکر می کنم دیگر تمام شد باید دست بجنبانم....

از این روزهای ملال آور زندگی  که پشت سر هم تکرار می سوند خسته ام  خسته ام از این که هر روز وقتی بیدار می شوم با خود فکر کنم امروز چه خواهد شد خسته ام   هیچ برنامه ای ندارم حتی اگر داشته باشم .حوصله اجرایش را ندارم  از این که هر روز برنامه بریزیم ونتوانم عملش کنم از این که نتوانم حرفم را بزنم . خسته ام ...

از این که هر روز بنشینم وتمام شدن دوران جوانیم را ببینم خسته ام حتی از این که دیگر هیچ چیز ندارم بنویسم خسته ام

از این که هر روز به جبر زمانه بنشینم به جاده های بی عبور چشم بدوزم تا قاصدک خبری از تو برایم آورد خسته ام از این که نظاره گر روزهای جدایی مان باشم خسته ام واز این که با تمام وجود بخواهم با تو باشم اما نتوانم خسته ام تیک تاک ثانیه ها امانم را بریده است از این که وقت خواب صدای ساعت مزاحمم شود وبه یاد اورم روزی دیگر بی تو گذشت خسته ام

از این که با هیچ کس با هیچ چیز با هیچ زمان وبا هیچ مکان نتوانم تو را به وادی غربت بسپارم خسته ام ، خسته ............ 

بالاخره تمام می شود باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم

ماهی شب عید

آخر مرا اینقدر نگاه می کنید که چه شود بنشینید سر سفره هفت سینتان وتبریک عیدتان را بگویید به من چه کار دارید آدم های عجیبی هستند از کارشان نمی شود سر در آورد گله نمی کنم من هم بهار را دوست دارم دوست دارم سبزه پیشم باشد دوست دارم کنار آجیل بنشینم اما شما که نمی دانید آخر سر چه بلایی سر من می آورند من هم مثل بقیه یک روز از دنیا خواهم رفت از یکی از دوستانم شنیده ام که همین که سیزده روز تمام شود زندگی هم تمام می شود اما بعضی از دوستانم هم شانس می آورند ونجات پیدا می کنند خیلی شانس بیاورم حوض دا خل حیاط نسیبم خواهد شد من خواهم رفت اما روسیاهیش به آنها خواهد ماند نمی دانم چه کار کنم در این زندان شیشه ای دیگر از هر چه ماهی است خسته ام ماهی بودن هم مصیبتی است مخصوصا ماهی شب عید .

کسی چه می داند

پیر مرد زیر سایه درخت نشسته بود وبه فکر فرو رفته بود کلاغها بالای درخت سروصدا می کردند پیرمرد با خود می گفت :خدایا این کلاغها را برای چه افریده ای  سپس در تفکری عمیق فرو رفت با خود فکر کرد شاید خدا اشتباه کرده است .

ناگهان سنگی از دامنه کوه به پایین خزید ومرد زیر سنگ جان داد

حالا کلاغها خود را برای یک غذای درست و حسابی آماده می کردند  خدا روزی کلاغها را رساندودعایشان را مستجاب کرد 

 

گاهی وقتهای صدای آزار دهنده دیگران دعای مستجاب نشده آنها ست  ماچه می دانیم

این روزها که می گذرند آن روزها که گذشته اند

ناگهان چقدر زود دیر می شود باز هم همان اه و حسرت همیشگی

چقدر زود بزرگ شدیم تا چشم باز می کنم  کودکی را می بینم که پشت سرم می دود با من حرف می زند ومرا صدا می کند ومن فقط گهگاهی که دلم می گیرد بر می گردم ولبخندی می زنم وتبسمی ، خوب می دانم که دیگر برگشتی نیست وکودک گریه کنان از من دور می شود ومن بغض می کنم .

دیگر محال است به آن روزها برگردیم محال عجب واژه مبهمی  دیگر نمی شود به زمانی برگشت که نان فقط یک تومان بود  دیگر نمی شود به زمانی برگشت که 25 تومان می دادیم ویک نوشابه می گرفتیم  من یادم هست که 5 تومان می دادیم و 5 تا بیسکویت می گرفتیم هنوز طعم نان تنوری زیر دندانهایم جا خوش کرده اشت هنوز خوب می دانم  که سیب زمینی با نون بربری آن هم در بوفه مدرسه آن هم به قیمت 15 تومان چه مزه ای دارد هنوز خوب می دانم هنوز سیلی محکم معلم عربی  روی صورتم معلوم است خوب یادم هست پیرمرد از دست زبان بازی هایم چقدر عصبانی بود 

خوب یادم هست

چقدر من به گذشته اعتقاد دارم چقدر من به بچه گی هایم اعتقاد دارم

چه فایده می دانم که.........

باز هم همان آه و حسرت همیشگی  ناگهان چقدر زود دیر می شود